۲۰ آذر ۱۴۰۴
به روز شده در: ۲۰ آذر ۱۴۰۴ - ۲۱:۵۱
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۱۵۱۴۷۰
تاریخ انتشار: ۱۳:۵۹ - ۱۲-۱۰-۱۳۸۹
کد ۱۵۱۴۷۰
انتشار: ۱۳:۵۹ - ۱۲-۱۰-۱۳۸۹

احتمال‌هایی چند

محمد الأمين
محمد الأمينشعري از محمد الأمين
شاعر عراقي مقيم هلند
ترجمه: مريم حيدري

حتی خیال کن که سهم خود را از مه فراهم آورده‌ام
به دُردهای حافظه‌ام
یا به خیال‌های این تبعیدگاه که می‌خواهد بچرخاند خود را
در ژرفای درونم
چون ناقوس
خیال کن نوای آهنگینت را پاس داشته‌ام
که رام می‌کند خون روان در تن آب
و در رگ‌های دیوار را
.....................................................................
خیال کن من بر تمام چراغ‌های خیابان نامی نهادم برای تو
چراغ به چراغ
و خیابان خیابان
دیروز و فردایم را در دستانت نهادم به گرو
-تراکم کارهایی دشوار در دفتر یادداشتی بی‌طرف-
با این همه چگونه جان به در برم از این لحظه‌
که چون عقربه‌ی ساعت تیز است؟
یا خواب‌هایت را رها سازم به به قصدی نامقصود؟
و آتشی دیگر برافروزم
در کاسه‌ی چشمانت
-شایستگان همیشه‌ی عشق-
تا
تا
تا به محبتی بی انتها
راز این فصل‌ها را برایم برگویی
که یخبندان را تخمیر کرده‌اند در دل
اما
چه تضاد پراندوهی!
ترانه‌ات
 شعری حماسی شده است که دشمنت علیه تو می‌خواند
نمی‌توانستی آیا به طوفان بپیوندی که هیچ روزی جَنین نبوده است
تا این پرسش حیرت‌انگیز را به ما بخشی؟
از کدام نطفه برخاسته‌ای؟
و زوال فاصله‌ی آب و سراب را گرامی داری؟
حافظه‌ات را به کف دست بپوشانی
تا غریبه‌ای دیگر بگذرد؟
کشتی‌هایم همیشه بیم دریاهایت را به کیش خود ‌آورده‌اند
اما سواحل پر زرق‌و‌برق
که آرامشی لرزان دارند
بی‌درنگ متلاشی می‌شوند
در ما
به حکمت پیش رفتن هوس در درون‌مان.
پس یکی از ما
به کجا خواهد گریخت؟
دشمنان را در خود انباشته
ابرهای اشتیاق را در دل
و بازوانش را به باران گشوده است
بی هیچ اعتنایی به عدم
که آذرخش‌هایش را فراهم آورده است در برابر ما 
و لرزان در برابر ساده‌ترین مرگ
چون آتش در چشم آهویی گریزان.

خیال کن که من علف ذهن را در زیر سنگی سخت پنهان کرده‌ام
و افق را به سرفه‌ای نمناک مرمت کرده‌ام
آیا می‌توانم رمه‌ی نواهایم را به گذشته بازگردانم؟
سیلاب خون روان از شقیقه‌های شادمانی را از رفتن باز دارم؟
جدال شب و روز را به پایان برم؟
روزهایی را که تنها در شب رهایم کرده‌اند
سرزنش گویم؟
و شب‌هایی که باده‌ی شب در من نریخته‌اند را؟
به راستی حیرت‌انگیز است که در وهم دوزخ پرسه ‌زنیم
چون کودکان در پی ستارگان و کهکشان‌ها روان‌
غافل شویم از دلواپسی‌هایی که رنگ به رنگ شده‌اند
در درون‌مان
هر لحظه
چون یک آسمان.

دیوار‌هایی سنگین بر زمین می‌افرازند
اما زمین فرو می‌ریزد
بهتر آن است به خود بگویم:
زمین خسته است چون من
و اندوهگین چون تو
آه! دوست من!
بدین سان می‌آیی
بی رخصتی از من هجوم می‌آوری
بر مجنون‌خانه‌‌ام
در سر؟
پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر
ارسال به دوستان