به دخترک نگاه می کنم. صورتش را می چسباند به پنجره کثیف اتوبوس و من را تماشا می کند. من هم نشسته ام توی ایستگاه اتوبوس و منتظرم ماشین میدان شوش بیاید و من را ببرد مدرسه و بروم سر کلاس و به دخترهای محزون خیابان فراموش شده ی شهرم فلسفه یاد بدهم!
دخترک لبهایش را غنچه می کند و محکم می چسبد به شیشه پنچره. دستهای کوچکش را هم روی شیشه فشار می دهد و نگاهم می کند. بعد گونه اش را میچسباند و آه میکشد...
برایش آه می کشم، محلم نمی گذارد و چشمهایش را میبندد و رویش را بر میگرداند. اتوبوس که میرود همانجا توی ماشین تو ایستگاه راه آهن دلم برایش تنگ می شود....!
سرکلاس از زیبا درس نمی پرسم، چون می دانم که بلد نیست.از نیره هم نمیپرسم، صورتش ورم کرده و چشمانش غمگین است، جوابم را نمی دهد و روی عکس سقراط شعر عاشقانه مینویسد.
محبوبه میآید پای تخته و مثل بلبل از مناظره سقراط و سوفسطاییان درس جواب میدهد و دلم را آرام می کند. محبوبه که مینشیند نگاهم میافتد به چشمان نگران فاطمه، شبیه همان دخترک توی اتوبوس نگاهم میکند و آه میکشد. برایش آه میکشم، محلم نمیگذارد و رویش را بر میگرداند.
خدیجه دست و پا شکسته سوفیست و فیلوسوفوس را تعریف میکند و در جواب مغالطه گرگیاس فقط نگاهم میکند. نگاهش نمیکنم و برایش نمره میگذارم. بی صدا میآید بالای سرم و نامهای می اندازد روی دفتر حضور و غیاب، نامه را باز نمیکنم و نمرهاش را میگذارم.
با حرص نگاهم میکند و آه میکشد. محلش نمیگذارم و رویم را بر میگردانم... نامه خدیجه را خواندم. دیروز پسر عمویش معتادش او را از پدر بزرگش خواستگاری کرده، دیگر درس به دردش نمی خورد و از شنبه مدرسه هم نمیآید.
خواسته خداحافظی کند و بگوید دلش برایم تنگ می شود، دفتر حضور و غیابم را باز میکنم و روی اسمش خط میکشم. باید یادم بماند که از لیست دفتر مشاور هم حذفش کنم. گریهام میگیرد، بیخود دلم برایش تنگ میشود.
فرداميگي آسايش سيري چند؟
پس فردا ميگي خوشبختي سيري چند ؟