زمستان جان! زمستان!
ای مادر عریان فصلها!
ای پری تمام قصهها!
ای پیرزن سکوت و خموشیها!
چه غمگین شدهای
به یاد دارم که تو
چه نقلها بر سر درختان میریختی
و با برگهای باقیمانده درختان
چه حنایی بر سرت میگذاشتی
میدانم که تو
از بلندترین شب سال
و از نوک قلههای پربرف
متولد شدهای
و اکنون چه پیر شدهای
زمستان جان! زمستان!