۲۰ آذر ۱۴۰۴
به روز شده در: ۲۰ آذر ۱۴۰۴ - ۲۲:۲۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۴۲۰۲۸۷
تاریخ انتشار: ۰۳:۰۳ - ۰۹-۰۷-۱۳۹۴
کد ۴۲۰۲۸۷
انتشار: ۰۳:۰۳ - ۰۹-۰۷-۱۳۹۴

پسرک واکسی

ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس می‌خواهی؟

کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله.»

به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود  و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن. آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن می‌مالد. وقتی کفش‌ها را حسابی واکسی کرد، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفش‌ها برق افتاد. در آخر هم با یک پارچه، حسابی کفش را صیقلی کرد.

گفت: «مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمی‌شود.»

در مدتی که کار می‌کرد با خودم فکر می‌کردم که این بچه با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش می‌کند! کارش که تمام شد، کفش‌ها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت. کفش‌ها را پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و مؤدب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم کنم؟»

گفت: «امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چه بدهی، خدا برکت.»

گفتم: «بگو چقدر؟»

گفت: «تا حالا هیچ وقت به مشتری اول قیمت نگفتم.»

گفتم: «هر چه بدهم قبول است؟»

گفت: «یا علی.»
با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جیبم یک پانصد تومانی درآوردم و به او دادم. شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول. در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانی‌اش زد و توی جیبش گذاشت، تشکر کرد و کیفش را برداشت که برود. سریع اسکناسی ده هزار تومانی از جیب درآوردم که به او بدهم. گردن افراشته‌اش را به سمت بالا برگرداند و نگاهی به من انداخت و گفت: «من گفتم هر چه دادی قبول.»

گفتم: «بله می‌دانم، می‌خواستم امتحانت کنم!»

نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم.

گفت: «تو؟ تو می‌خواهی مرا امتحان کنی؟»

واژه «تو» را چنان محکم بکار برد که از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و رفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد اما با اکراه. وقتی که می‌رفت از پشت سر شبیه مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانه‌هایی فراخ، گام‌هایی استوار و اراده‌ای مستحکم. مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل به من می‌آموخت. جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوچک، جلوی خودم، جلوی خدا.

یکی بود


پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر
برچسب ها: داستان کوتاه
ارسال به دوستان
۷۰ سال پیش؛ همه ایران نگران: آذربایجان اعلام خودمختاری کرد، قزاق‌ها در زنجان سنگر گرفتند! این سلبریتی‌ها در لیست سیاه فراری قرار دارند و هرگز نمی‌توانند از این شرکت ماشین بخرند! خاطرات ناصرالدین‌شاه: شمشیر جهان‌گشا را هم گفتم در ضریح حضرت علی(ع) بگذارند ۶ عادتی که بیش‌فکری را به حداقل می‌رسانند و به شما اعتمادبه‌نفس می‌دهند ۷ تمدن که اهرام باستانی را ساختند؛ چرا سازه‌های سنگی غول‌پیکر با ستارگان همسو بودند؟ لقمه کردن موش در محضر شاه! / نام آشپز شاه روی یک بازارچه راهنمای کامل حذف اکانت تلگرام طرز تهیه سوپ گوجه با پنیر ۵ جایگزین سالم برای کره نقش قند در ایجاد تیرگی و لک صورت کشتی تفریحی ، مربوط به مصر باستان در عمق 7 متری دریا کشف شد گودال جمجمه‌ ها ؛ جایی که 4 هزار سال قبل سرهای مردان قربانی دفن شد این حلقه هوشمند ارزان با یک دکمه، یادداشت صوتی ضبط می‌کند ورود به تلگرام بدون کد SMS امکان‌پذیر شد بهترین روش آبپز کردن سیب‌ زمینی