سال 65 به ما ماموريت دادند تا براي زدن راهپيمايي 22 بهمن اصفهان به ايران بياييم. تيم ما دو نفر بود و قرار شد تا همزمان با عمليات ما در اصفهان، يك تيم 2 نفره هم راهپيمايي شيراز را بزند.
به گزارش فارس، چندي پيش قسمتي از مصاحبه با يكي از اعضاي جداشده گروهك منافقين در رابطه با عمليات مرصاد در خبرگزاري فارس درج شد كه از سوي مخاطبين با استقبال مواجه شد. گفتگوي زير متن كامل مصاحبه با هادي شعباني عضو جداشده گروهك منافقين است كه به بيان خاطرات و مشاهدات خود در طول بيست سال ارتباط و زندگي با گروهك تروريستي منافقين از جمله نحوه جذب و آموزش نيروها، ويژگيهاي سركردگان اين گروهك و مقاطع مهمي مانند عمليات مرصاد (فروغ جاويدان)، اوضاع پادگان اشرف و نحوه فرار از سازمان ميپردازد.
از چه سالي و چطور جذب سازمان مجاهدين خلق شديد؟
بعد از پيروزي انقلاب در سال 57 من هوادار چريكهاي فدايي خلق بودم و چون در حال و هواي گروههاي چپ قرار داشتم احساس ميكردم اينها هستند كه در ميدان مبارزه حضور دارند و ميتوانند انقلاب را به موفقيت برسانند. سال 58 رفتم سربازي تا سال 60 كه اين اواخر ديگر چريكهاي فدايي ضعيف و نيروهايش ريزش كرده بودند. بعد از آن در نظرم تنها گروهي كه در مبارزه باقي مانده و با گوشت و پوست خود مبارزه ميكرد سازمان مجاهدين بود. اين بود كه بعد از كشته شدن موسي خياباني و اشرف (همسر مسعود رجوي) هوادار سازمان شدم.
شما در آن زمان مطالعه هم ميكرديد؟ راجع به جريانهاي انقلابي چه نظري داشتيد؟
بله، كتابهايي را در رابطه با انقلابهاي امريكاي لاتين و آسياي شرقي مطالعه ميكردم و آن مدينه فاضلهاي كه در ذهنم بود در سازمان مجاهدين خلق ديدم و همين انگيزهام شد تا براي امر مبارزه و آزادي به اين سازمان بپيوندم.
شخصيت و الگوي ذهني شما در آن مقطع چه كسي بود؟
از ميان خارجيها به «چهگوارا» و در داخل به «بيژن جزني» خيلي علاقه داشتم و حتي جزوهها و پروسه زندگياش را مطالعه كرده بودم. مسعود رجوي هم بارها در نشستهاي عمومي سازمان، خطوط مبارزاتي جزني را بعنوان تز معرفي ميكرد.
آشناييتان با سازمان از چه طريقي بود؟ كسي شما را معرفي كرد؟
همان طور كه گفتم من از سال 60 هوادار سازمان شدم و تا سال 63 اين روند ادامه داشت و در اين مدت به همراه برخي از دوستان، تنها كار تبليغي ميكرديم تا اينكه در تابستان 63 از طريق يكي از دوستانم كه عضو سازمان بود توانستم ارتباط تلفني برقرار كنم. در كل، روال جذب به اين صورت بود كه حتما ميبايست يك نفر از اعضاي سازمان شما را معرفي كند و من هم قبلا به اين دوستم گفته بودم كه ميخواهم عضو سازمان شوم. از اين زمان ديگر ارتباط ما تلفني برقرار ميشد.
اين ارتباط تلفني چطور برقرار ميشد و چه اطلاعاتي از اين طريق ميگرفتيد؟
چون ما اهل تنكابن بوديم، ارتباط ها هم معمولا در همان تنكابن و يا رامسر برقرار ميشد و بيشتر از طريق تلفن و با كد با هم صحبت ميكرديم. مثلا ميگفتند فردا خبر خوبي برايت داريم. بيا فلان رستوران و منتظر تماس ما باش.
از اولين تماس تلفني تا موقعي كه بصورت حضوري يكي از اعضاي سازمان را ديديد چه مدت طول كشيد؟
14 ماه. سال 64 بود كه روز پنچشنبه طي يك تماس تلفني به من گفتند شنبه خودت را در زاهدان به فلان مغازه معرفي كن و به هيچ كس حتي خانوادهات هم چيزي نگو. من به خانواده گفتم 2 روز به تهران ميروم و چون قبلا هم اين كار را ميكردم چيزي نگفتند. آمدم زاهدان و خودم را معرفي كردم. من و دوستم را كه با هم به زاهدان رفته بوديم به خانهاي برده و 48 ساعت نگه داشتند تا اينكه از مسير حركت مطمئن شدند و سپس بصورت قاچاق از مرز ايران وارد پاكستان شديم.
در پاكستان به شهر كويته رفتيم و از UN برگ پناهندگي گرفتيم تا بتوانيم به شهر كراچي برويم، در كراچي ما را تحويل نيروهاي سازمان دادند و اين اولين ملاقات حضوري با افراد سازمان بود.
چقدر در پاكستان مانديد؟
حدود 2 هفته. در اين مدت بچههاي سازمان كه به «نيروهاي رابط» معروف هستند كارهاي مربوط به گرفتن پاسپورت و ويزاي ما را براي رفتن به بغداد انجام ميدادند. پس از آن به كويت پرواز كرديم و پس از توقف كوتاهي در كويت، به عراق رفتيم.
در زماني كه شما هوادار سازمان بوديد، موضعتان نسبت به اتفاقاتي مثل انفجار دفتر حزب جمهوري و شهادت آيتالله بهشتي چه بود؟
خب آن موقع من سرباز بودم و تبليغات زيادي هم عليه آقاي بهشتي در جامعه ميشد. مثلا ميگفتند كه با رژيم شاه همكاري داشته و سوابق ايشان در هامبورگ را ميگفتند و يا ايشان را با برخي سران شوروي مقايسه ميكردند. به اين ترتيب ذهنيت ما به آقاي بهشتي طوري شد كه نسبت به ترور ايشان نگاه مثبتي داشتيم و بر اثر القائات سازمان به اين باور رسيده بوديم كه تا چند ماه ديگر واقعا رژيم سقوط خواهد كرد.
قبل از ورود به عراق چه ذهنيت و انگيزهاي داشتيد؟
هيچ ذهنيتي از فضاي عراق نداشتيم و فكر نميكرديم محل استقرارمان آنجا باشد. ميگفتيم ما را براي جنگيدن با رژيم، از عراق به كردستان منتقل مي كنند.
سازمان راديويي به نام صداي مجاهد داشت كه از قسمت كوچكي از كردستان كه در دست مخالفين جمهوري اسلامي بود پخش ميشد. اين راديو طوري اخبار را منعكس ميكرد كه انگار همه كردستان در دست مخالفين جمهوري اسلامي است و ما هم باور ميكرديم.
از طرفي چون كتابهاي مربوط به انقلابهاي نيكاراگوئه، امريكاي لاتين و آسياي شرقي را خوانده بودم دوست داشتم مانند آنها و به همان روش، مبارزه چريكي كنم. سقف امكاناتي هم كه در ذهن داشتيم يك چادر بود كه زير آن مثل بقيه گروههاي چريكي زندگي و مبارزه كنيم ولي وقتي به بغداد رسيديم و آن امكانات، ماشينهاي آخرين مدل و جشنها را ديديم، تعجب كرديم.
موقع رفتن به پاكستان چطور؟ به خانوادهتان چه گفتيد؟
همان طور كه گفتم سازمان توصيه كرده بود هيچ كس از انتقال ما با خبر نشود و من هم چيزي به خانواده نگفتم.
وقتي به پاكستان رسيديم به خانه تلفن زدم و گفتم من الان پاكستان هستم و ميخواهم براي ادامه تحصيل به انگلستان بروم. ميزان تحصيلاتم ديپلم بود كه ديگر ادامه هم ندادم. اين مكالمه كوتاه، تمام صحبتي بود كه در طول اين 20 سال ميان من و خانواده ام رد و بدل شد و ديگر تا سال 83 كه برگشتم كوچكترين خبري از آنها نداشتم.
چند خواهر و برادر بوديد؟ آيا ديگر اعضاي خانوادتان در كار شما دخالت نميكرد؟
ما 5 برادر و من فرزند آخر بودم. خواهر نداشتيم و پدرمان هم سال 57 فوت كرده بود و من به همراه دوتا از برادرانم با مادرم زندگي ميكردم. در محيط خانواده از آزادي عمل برخوردار بودم و از طرفي هم طوري رفتار ميكردم تا كسي از كارهايم با خبر نشود.
بعد از ورود به عراق اولين جايي كه شما را بردند كجا بود؟
ابتدا ما را كه حدود 13، 14 نفر بوديم به پايگاه «ضابطي» در بغداد منتقل كردند. پايگاه ضابطي اولين جايي بود كه هر كس جذب ميشد ميبايست مدتي آنجا ميماند. حدود 10 روز در پايگاه ضابطي بوديم و در اين مدت كارمان نوشتن پروسه زندگي مان بود. قبلا كجا بوديم؟ چه كار ميكرديم؟ چه كسي را در سازمان ميشناسيم؟ خلاصه هر اتفاقي كه در زندگيمان رخ داده بود بايد مينوشتيم.
بعد از 10 روز 2 نفر از اعضاي سازمان بعنوان مسئولين چك امنيتي بچهها آمدند تا صلاحيت افراد را تائيد كنند و تك تك با افراد برخورد كردند تا ببينند كسي نفوذي نباشد. از بچهها سوال ميكردند كه چه كسي را در سازمان ميشناسي؟ اگر كسي را نميشناخت چند روز تحت نظر قرار ميگرفت تا مطئمن شوند نفوذي نيست.
من كسي را نميشناختم اما فردي كه از من سوال ميكرد همشهري از آب در آمد و برادرانم را شناخت و تائيدم كرد.
پيش آمد كه كسي هم تائيد نشود؟
نه، همه را قبول كردند چون در آن زمان سازمان احتياج به نيرو داشت و از طرفي هم كسي كه از طريق پاكستان آمده بود هوادار سازمان بود و تنها كاري كه ميكردند طرف را چند روز تحت نظر قرار ميدادند و سپس او را تائيد ميكردند.
از فضاي پايگاه ضابطي بيشتر برايمان بگوييد.
پايگاه ضابطي يك ساختمان چند طبقه در نزديكي ميدان فردوس عراق و ابتداي خيابان الرشيد بود. در كل همه پايگاههاي سازمان در بغداد، هتل يا ساختمانهاي چند طبقهاي بودند كه سازمان يا آن را اجاره ميكرد و يا ميخريد.
اين ساختمان چند طبقه داراي چندين واحد بود. كه هر واحد يك مسئول جدا داشت كه زير نظر مسوول طبقه اداره ميشد. هر طبقه نيز كار خاص خود را داشت مثلا يك طبقه اداري بود، طبقه ديگر كار پروسهها را انجام ميداد، يك طبقه قسمت پذيرش بود و يك طبقه هم آسايشگاه كه در آسايشگاه، زنها و مردها جدا بودند.
در ابتدا سازمان فقط 2 و 3 پايگاه در بغداد داشت ولي به تدريج با اضافه شدن پايگاههاي ديگر مثل «جلال زاده»، «سيفي»، «سرپل» و غيره كه همگي در يك منطقه از چهارراه آندلس تا ميدان فردوس جمع شده بودند، اين منطقه در اختيار مجاهدين قرار گرفت.
شما براي انتقال به عراق هزينهاي هم پرداخت كرديد؟
نه، همه هزينهها به عهده سازمان بود و حتي گفتند براي هر نيرو از زمان برقراري اولين تماس تا وقتي كه جذب شود، 60 هزار تومان هزينه كردهاند و براي همين خاطر هم در پاكستان از همه رسيد گرفتند كه اگر كسي در وسط راه بريد، ميبايست تمام خسارت را ميپرداخت.
در سازمان هر كس يك پرونده خوب و يك پرونده بد دارد و همه حركات و خصلتهاي او ثبت ميشود و مثلا حتي اگر بدن شما بوي عرق هم بدهد در پرونده شما ثبت ميشود و هر چه پرونده بد شما پر باشد به نفع سازمان است چرا كه مهدي افتخاري نفر سوم سازمان يك روز بريد و سازمان براي توجيح آن به اين پرونده بد نياز دارد. همه نيروها اين پرونده را دارند جز مسعود و مريم كه هيچ كس تحت هيچ شرايطي حق انتقاد از آنها را ندارد.
بعد از طي دوره پايگاه ضابطي كجا رفتيد؟ سازماندهي شويد؟
بله، روال اين بود كه بعد از پايگاه ضابطي، افراد تائيد شده را براي آموزش نظامي سازماندهي ميكردند. من همراه 3، 4 نفر ديگر منتقل شديم به پايگاه «جليلي» در «سليمانيه». ولي زماني به آنجا رسيديم كه آموزشها شروع شده بود. بهمين خاطر تا شروع دوره بعد، حدود 20 روز در آشپزخانه كار كرديم.
10 روز از آموزش ما ميگذشت كه چند نفر از فرماندهان آموزش چريك شهري براي گزينش افراد جهت عمليات در داخل ايران از «كركوك» به پايگاه جليلي آمدند.
بعد از صحبت با تك تك افراد، من هم انتخاب شدم و به همراه 10، 12 نفر ديگر منتقل شديم به دانشكده چريك شهري «ملك مرزبان» در شهر كركوك كه پايگاه بزرگي بود.
وقتي براي عمليات داخل ايران انتخاب شويد، به شما چه چيزي گفتند؟
از من پرسيدند كجا ميخواهي عمليات كني تهران يا شهر خودتان؟ گفتم چون در شهر خودمان من را ميشناسند بهتر است آنجا نباشد ولي در تهران يا شهر ديگر حاضرم. تا اينكه شهر اصفهان را براي عمليات من در نظر گرفتند.
پس پايگاه ملك مرزبان بايد با بقيه پايگاه ها متفاوت باشد. چه آموزش هايي آنجا ميدادند؟
آموزشهاي پايگاه ملك مرزبان كه به آن دانشكده چريك شهري هم ميگفتند در رابطه با عمليات هاي داخل بود. در آنجا كار با انواع سلاح، موتور سواري، ماشين سواري، آموزش جعل مدارك، شنود و در كل هر كاري كه براي عمليات چريكي در داخل ايران لازم بود آموزش ميدادند و هيچ نيرويي تا زمان اعزام، از پايگاه خارج نميشد چون امكان داشت در تماس با بقيه پايگاهها، اطلاعاتي لو برود. افراد اين پايگاه حتي در سازماندهيها نيز شركت نميكردند.
شما در طول حضور در سازمان از «عمليات هاي مهندسي» كه اوائل دهه شصت و بعد از لو رفتن تعداد زيادي از خانههاي تيمي سازمان شروع شد چيزي شنيديد؟ مثلا در مورد ربودن، شكنجه و كشتن سه پاسدار كميتههاي انقلاب (طالب طاهري، محسن مير جليلي و شاهرخ طهماسبي) چيزي ميگفتند؟
به موضوع خوبي اشاره كرديد، بحث پاسدارها؛ در سازمان چه تبليغي روي پاسدارها ميشد؟
پاسدارها دشمن شماره يك سازمان به حساب ميآيند و حتي مثلا در نشست قبل از عمليات فروغ جاويدان (مرصاد) مسعود خطاب به نيروها گفت: وقتي وارد تهران شديد هر كس را كه ديديد بكشيد خصوصا پاسدارها و بعد از 48 ساعت من وارد ميشوم و دستور عفو عمومي ميدهم! آنجا روي پاسدارها آنقدر كار ميكنند كه هيچ كس از كشتن آنها ابايي نداشته باشد. گاهي مانورهايي براي آموزش عمليات در داخل گذاشته ميشد. يكي از دوستانم تعريف ميكرد كه بايد يك موتور سوار را در مانور از روي موتور به زمين ميانداختم و سريعا كارت شناسايياش را ميديدم و اگر پاسدار بود او را ميكشتم. وقتي موتور سوار را به زمين زدم و كارتش را بيرون آوردم ديدم معلم است ولي باز هم او را زدم. مسئولين آموزش بخاطر اين كار من را تشويق كردند و گفتند وقتي معلمي اينقدر جسارت دارد كه جلوي فرد مسلح بيايد حتما پاسدار است و بايد او را كشت. خلاصه هميشه ميگفتند اگر پاسدار را نكشي او تو را ميكشد. البته اين القائات براي هر كسي كه ميبايست ترور ميشد صورت ميگرفت. مثلا حتي اگر قرار بود يك راننده تاكسي ساده ترور شود، طوري عليه او تبليغ ميكردند كه انگار بعد از آقاي خميني او نفر دوم رژيم است.
خب حالا كه بحث به اينجا رسيد بهتر است قدري از فضاي حاكم بر پايگاهها و نحوه رفتار سازمان با نيروها برايمان توضيح دهيد.
مناسبات در سازمان طوري است كه در ابتدا سعي ميكنند علاقه طرف را به خانوادهاش از بين ببرند. ميگويند شما بعنوان يك رزمنده داوطلب براي آزادي ايران و نجات همنوعان و خانوادههاي بدتر از خودتان تلاش ميكنيد و اين تعلقخاطر به خانواده از انرژي شما در راه مبارزه كم خواهد كرد. اگر به فكر خانواده باشيد خالص نيستيد و بجاي اينكه صد در صد براي امر مبارزه به رهبري وصل باشيد مثلا 95 درصد خواهيد بود و آن 5 درصد بقيه در زمان مبارزه، دست و پاي شما را ميبندد. پس بهتر است همه چيز را كنار بگذاريد و آخرين پيام مسعود هم در سال گذشته اين بود كه خانواده، منبع فساد است و بايد كاملا آن را فراموش كنيد.
ولي به هر حال گاهي انسان به ياد گذشته و خانوادهاش ميافتد.
اينكه گفتيد در نشست عمومي با فرد برخورد ميشود يعني چه كار ميكنند؟
شما از چه سالي وارد پادگان اشرف شديد؟ فضاي حاكم بر پادگان اصلي سازمان چه طور است؟
وضعيت زنها چه طور بود؟ آيا مثلا در عملياتهاي مهم از آنها استفاده مي شود؟
نشستهاي غسل هفتگي هم به اين موضوع مربوط است؟
بله، در نشستهاي غسل هفتگي هم مثل عمليات جاري بايد گزارش كار بدهي و بگويي كه مثلا روز شنبه با ديدن فلان هنرپيشه فيلم خارجي ياد فلان زن فاحشه در ايران زمان شاه افتادم يا با ديدن فلان خواهر در بيرون ياد فلان هنرپيشه افتادم و دچار «بند جيم» (تحريك جنسي) شدم.
شما هم گزارش غسل هفتگي ميداديد؟
بله . همه بايد اين كار را ميكردند ولي بعد از چند بار گزارش، حرفها تكراري ميشد. ديگر چقدر بنويسيم فلان فيلم را ديديم و ياد فلان كس افتادم. فلان زن راديدم ياد فلان هنرپيشه افتادم! ديگر مسخره شده بود. خودشان هم اين موضوع را ميدانستند كه بيفايده است ولي در سازمان رسم نيست كه بگويند ما اشتباه كرديم.
براي مثال اگر كسي قصد ازدواج و تشكيل خانواده را داشت چطور با او رفتار ميكردند؟
قدرت تحليل و تفكر نيروها در چه حدي است؟ مثلا چقدر قادر به تحليل اوضاع روز جهان و ايران هستند؟
تقريبا صفر است. شما دقت كنيد نيرويي كه حدود 20 سال حتي از پادگان خود اجازه بيرون رفتن ندارد و فقط اخباري در اختيارش قرار ميگيرد كه از فيلتر سازمان رده شده باشد چطور ميتواند قدرت تحليل داشته باشد.
شما الان كه خيلي از مواضع و مسايل سازمان را كه نگاه ميكنيد از فرط مسخرگي خندهتان ميگيرد ولي وقتي در درون سازمان باشي اين طور نيست در آنجا هيچ تلويزيون، راديو، روزنامه و رسانهاي جز رسانههاي مربوط به خود سازمان وجود ندارد.
نيرويي كه در پادگاني مثل اشرف حضور دارد كوچكترين خبري از ايران ندارد مگر آنچه «سيماي مجاهد» يا «صداي مجاهد» به او ميگويد.
هيچگونه فيلم، اخبار و يا حتي برنامههاي ورزشي از ايران پخش نميشود.
مثلا افراد نيروهاي سازمان كسي به نام علي دايي را ميشناسند؟
شايد باور نكنيد ولي كسي مثل علي دايي را كه در ايران شناخته شده است، آنجا كسي نميشناسد. يك مرتبه ما اصرار كرديم فوتبال ايران را در جام جهاني ببينيم قبول نكردند. هر چيز كه بويي از ايران دارد ممنوع است و اين سازمان است كه ذهنيت بچهها را نسبت به ايران ميسازد.
اگر دقت كنيد تقريبا همه افرادي كه هم دوره ما بودند يا ديپلم هستند يا زير ديپلم. چون سازمان اجازه تحصيل به كسي نميداد. تحصيل براي نيرو يك سم بود كسي كه دنبال تحصيل برود ذهنش باز مي شود و ديگر هر حرفي را به راحتي قبول نميكند و اين براي سازمان يك خطر محسوب ميشود.
از اخباري كه از ايران در اختيار شما قرار ميگرفت ميتوانيد مثالي برايمان بزنيد؟
در مباحث ايدئولوژيك چطور؟ در كلاسها چه چيزهايي را مطرح ميكردند؟
در دوره آموزش نظامي مثلا دورهاي كه در دانشكده چريك شهري بوديد هم آموزشهاي سياسي و ايدئولوژيك داشتيد؟
بله، دانشكده دو قسمت داشت يكي نظامي و ديگري سياسي. يادم هست نواري به نام «صداي سردار» را كه سخنراني موسي خياباني در اوايل بهمن و قبل از كشته شدن او بود به عنوان آموزش استفاده ميكردند. خياباني در اين نوار تمام خط و خطوط و استراتژي سازمان، اينكه چرا مسعود به خارج از كشور رفت و اشرف (ربيعي، همسر اول مسعود) را تنها گذاشت و داستان پرواز آنها را تعريف ميكرد. اين نوار به عنوان يك سند مهم در سازمان، آموزش داده ميشد و بعد از هر كلاس، بعدازظهر را فرصت ميدادند تا فكر كني وگزارش بدهي كه چه چيزي يادگرفتي؟ قبلا چه فكري ميكردي و الان چه فكر ميكني؟
خب، گفتيد كه شما براي انجام عمليات در داخل ايران انتخاب شديد. ماموريت شما چه بود؟
در مورد استفاده از قرص سيانور چه چيزي به شما گفتند؟
به ما گفتند قرص را زير زبان خود بگذاريد و هنگامي كه خواستند شما را دستگير كنند و چاره ديگري نبود با دندانتان قرص را بشكنيد و با زبان آن را به سقف دهانتان بكوبيد. خوني كه از دهانتان ميآيد با سيانور آميخته شده و شما را ميكشد.
در برابر اين حرفها مقاومت نكرديد؟
شما نگاه كن وقتي من بعنوان رزمنده سازمان به جايي ميرسم كه حاضرم براي زدن مردم و انجام عمليات به داخل كشور بيايم، يعني به مرحلهاي از اعتقاد رسيدهايم كه حاضرم هر كاري را انجام دهم.
خب، گفتيد كه عازم زاهدان شديد...
شركت در عملياتها چه امتيازي براي نيرو داشت؟
شركت در عمليات، امتياز بزرگي براي يك نيرو بود و كسي كه قصد عضويت داشت اگر قبلا در عملياتي شركت كرده بود بدون چون و چرا جذب ميشد. كسي هم كه در عمليات شركت ميكرد يك پروسه 4 ساله را طي ميكرد. يعني اگر H (هوادار) بود، تبديل به K (عضو) ميشد. شركت در عمليات هم به اين صورت بود كه ارشد تيم در گزارش نهايياش همه حركات و گفتههاي ديگر اعضا را يادداشت ميكرد و اگر كسي از انجام عمليات انصراف ميداد در جاهاي ديگر مثل آشپزخانه و يا حتي نگهداري از حيوانات به كار گرفته ميشد تا ببينند ميتواند ادامه دهد يا نه.
گويا در سال 65 استراتژي سازمان در انجام عمليات ها عوض شد...
بله، همان سال بعد از ورود مسعود به بغداد پس از جلسه جمع بندي، بحث عملياتهاي تپهزني در مرزها مطرح شد. چرا كه در داخل خيلي از عملياتها شكست ميخورد و كسي بر نميگشت. طبق آماري كه همان موقع اعلام كردند نسبت كشتههاي سازمان به كشتههاي جمهوري اسلامي 10 به 2 بود. مسعود ميگفت بجاي عمليات در داخل، پايگاههاي ايران در مرزها را ميزنيم كه هم درصد موفقيت بالاتر است و هم راحتتر است. در واقع با اين كار قصد بالا بردن آمار كشتههاي ايران را داشتند و ديگر لازم نبود براي انجام عمليات، خطر تا تهران رفتن را به جان بخرند. اين روند تا عمليات آفتاب در اوايل سال 67 ادامه داشت. عمليات آفتاب اولين عملياتي بود كه تيپها و دستههاي سازمان وارد صحنه درگيري شدند. البته عمليات آفتاب بيشتر به منظور انجام شناسايي از محل عمليات بعدي يعني چلچراغ صورت گرفت كه قرار بود در مهران انجام شود.
شما آن موقع در كدام قسمت از سازمان مشغول بوديد؟
من از يك ماه قبل در واحد توپخانه مستقر شدم. شب قبل از انجام عمليات، تعداد زيادي كايتوشا و توپخانه عراق هم اضافه شدند و همزمان با هم شروع به شليك كرديم تا نيروهاي سازمان بتوانند وارد شوند. نيروهاي ايران تا ساعت 4 صبح مقاومت ميكردند و اين مقاومت طوري بود كه فرماندهان عراقي به مسعود گفتند امكان ورود به مرز ايران نيست. ولي سازمان قبول نميكرد.
توپخانه عراق تا 2 ، 3 روز بدون وقفه شليك ميكرد.
سازمان اعلام كرد ما در اين عمليات تعداد زيادي توپخانه داشتيم اين حرف چقدر درست است؟
خب، اگر موافق باشيد كم كم وارد بحث عمليات «مرصاد» و يا به قول سازمان، «فروغ جاويدان» بشويم.
بعد از قبول قطعنامه از سوي ايران بود كه سريعا مسعود جلسهاي گذاشت و گفت بايد تا يك هفته ديگر به ايران حمله كنيم چرا كه قبول قطعنامه از سوي جمهوري اسلامي نشان دهنده ضعف نيروهاي ايراني در جبهههاي جنگ است و گفت ما مقصر بوديم كه ايران قطعنامه را قبول كرد. چون وقتي ما در عمليات چلچراغ مهران را تصرف كرديم، شعار «امروز مهران، فردا تهران» سر داديم و رژيم ايران ترسيد كه ما بتوانيم وارد تهران شويم و بهمين خاطر سريعا آتش بس را پذيرفت. بعد از اين صحبتها بود كه سازماندهي جديد شروع شده و تيپها و لشكرهاي جديد تشكيل شدند.
بعدها مسعود عنوان كرد كه در يك طرح هماهنگ با ارتش عراق قرار شد آنها از جنوب به ايران حمله كنند تا ما بتوانيم براحتي از سمت غرب پيشروي كنيم.
شما شب قبل از شروع عمليات در جلسه معروف به توجيه فروغ يا خداحافظي حضور داشتيد؟
بله، همه نيروها بودند. مسعود در آن جلسه سخنراني مفصلي كرد و گفت همين فردا بايد حركت كنيم و حتي به مهدي ابريشيمچي هم كه فرمانده محور تهران بود گفت: وقتي به تهران رسيديد اتاق كار سابق من در خيابان علوي را آماده كنيد تا من بيايم و در آن مستقر شوم بعد خطاب به نيروها گفت بعد از ورود به تهران تا 48 ساعت هر كاري خواستيد بكنيد و هر كسي را كه خواستيد بكشيد تا اينكه من فرمان عفو عمومي بدهم!
نيروها چقدر به موفقيت در اين عمليات اميدوار بودند؟
ما فكر ميكرديم كه واقعا اين طرح، عملي است. مسعود ميگفت نيروهاي ايران ديگر انگيزه جنگيدن ندارند و مردم هم خسته شدهاند و منتظر جرقهاي هستند تا شورش كنند و وقتي گفتيم در بعضي يگانها كمبود نيرو داريم مسعود ميگفت نگران نباشيد در اولين شهر كه وارد شويم مردم به ما ميپيوندند و كمبودها جبران ميشود.
از طرفي هم براي نيروهايي كه با انگيزه جنگيدن به سازمان پيوسته بودند، اين عمليات آخرين فرصت بود يا ميكشتيم و پيروز ميشديم يا كشته ميشديم.
ولي همان موقع نيروهاي ايران تواسته بودند ارتش عراق را در جنوب ايران عقب بزنند اين براي شما جاي سوال نبود كه چطور كشوري كه ضعيف شده ميتواند چنين كاري كند؟
شما بايد به اين نكته توجه كنيد كه ذهن ما (نيروها) يك ذهن تاكتيكي نبود و اين مسائل را نميدانستيم. مثال ما، مثال اسكيبازي بود كه روي برف احساسات ليز ميخورد. ما قدرت تحليل نداشتيم و حتي نميتوانستيم روي نقشه كار كنيم. فرماندهان به ما ميگفتند همين مسير مستقيم را كه برويم، بدون مقاومت به كرمانشاه ميرسيم و از آنجا هم همدان، ساوه، آوج و بعد تهران. ما هم قبول كرديم. الان كه نگاه ميكنيم ميتوانيم بفهميم اين نوع عمليات از اول شكست خورده بود. استفاده از زره پوشهاي لاستيكدار و حركت در يك خط، آن هم روي جاده آسفالت، امكان موفقيت نداشت ولي آن موقع كسي از نيروها اين چيزها را نميدانست.
در واقع آن شب، شب اتمام حجت مسعود با بچهها بود و طوري صحبت كرد كه همه نيروها ميگفتند همين امشب حمله را شروع كنيم.
حتي برخي افراد در شبانه روز 2 ساعت ميخوابيدند و فقط كار ميكردند بهمين خاطر خيلي از نيروها در حمله فروغ از فرط خستگي در ميدان نبرد خوابشان برد!
براي انجام عمليات آموزش خاصي هم ديديد؟
آموزشهاي مختصري بود آنهم براي كساني كه 2، 3 روز قبل از اروپا براي شركت در عمليات آمده بودند و آن هم فقط آموزش تير اندازي با كلاش و كلت. كساني كه حين عمليات ميرسيدند همين مختصر آموزش را هم نميديدند فقط سلاحشان را ميگرفتند و به ميدان جنگ فرستاده مي شدند. سازمان به دروغ به آنها ميگفت الان در كرمانشاه هستيم شما هم به آنجا برويد. افرادي بودند كه در اروپا بچه خود را تحويل همسايه داده بودند تا به عمليات برسند. كساني كه حتي دست چپ و راست خود را نميدانستند، چه برسد به استفاده از سلاح.
نيروهايي كه در اين عمليات شركت داشتند شامل 3 دسته ميشدند يك دسته اعضاي قديمي سازمان كه آموزش ديده بودند، يك دسته اعضايي كه از كشورهاي ديگر اضافه شدند و ديگري هم اسراء سازمان. در مورد دو دسته آخر قدري برايمان توضيح بدهيد.
نيروهايي كه از خارج آمده بودند آموزش نديده بودند و با اين انگيزه در عمليات شركت ميكردند كه از اين خوان نعمت بهرهاي ببرند و به اين اميد بودن كه مثلا رژيم تغيير كند و آنها به پست و منسبي برسند كه اكثرا هم در عمليات كشته شدند. اما وضعيت اسرا از اين هم وخيم تر بود.
چطور؟
شما در عمليات مرصاد هم در توپخانه بوديد؟
دوستانتان از صحنه درگيري مطلب خاصي به شما نگفتند؟
يكي از آنها خاطرهاي تعريف كرد كه بد نيست اينجا بازگو شود تا ببينيد رافت و عطوفتي كه سازمان و مسعود رجوي از آن دم ميزد به چه گونه بود. استراتژي سازمان در عمليات فروغ، استراتژي «پرچم نظامي» بود. يعني هر كس كه جلوي شما را گرفت او را بكشيد و اين «هر كس» يعني پاسدار.
يكي از دوستان تعريف ميكرد كه تعدادي از نيروهاي پاسدار را در عمليات فروغ اسير كرديم و آنها را با دست بسته در گوشهاي نگه داشتيم. هوا خيلي گرم بود و اينها تشنه بودند. يكي از افراد پيش فرمانده گردان يعني عبد الواهب فرجي (افشين) رفت و از او پرسيد با اين اسرا چه كار كنيم؟ افشين كه علاقه زيادي به كلت داشت اسلحهاش را بيرون آورد و با اشاره گفت همه آنها را آب بديد.
با اشاره افشين همه اسرا تير باران شدند و اجساد آنها روي هم ريخته شد و از آن عكس گرفتند. اين عكس تا مدتها به عنوان يكي از مهمترين دستاوردهاي عمليات فروغ جاويدان در جلسات معرفي ميشد.
بازتاب شكست عمليات فروغ در داخل سازمان چطور بود؟
بازتاب اين شكست آنقدر وحشتناك بود كه مسعود تنها يك هفته بعد از آن، اعلام نشست عمومي كرد و دستور داد تا همه نيروها حتي مجروحين را از بيمارستان به اين نشست بياورند. من آن موقع در بيمارستان بستري بودم با همان تخت بيمارستان مرا به سالن آوردند. وضع خيلي خراب بود و اكثر نيروها بريده بودند. از يك طرف به تهران نرسيده بوديم و از آن بدتر اينكه دوباره به عراق برگشتيم و نميدانستيم آينده چه ميشود. آتش بس هم كه برقرار شده بود.
سازمان براي ترميم اين وضعيت چه كار كرد؟
مسعود در آن نشست شروع به توجيه كرد و اين كار را هم خوب بلد بود. مثلا ميگفت ما در اين عمليات 1500 كشته داديم در حالي كه توانستيم 55 هزار نفر از نيروهاي رژيم را بكشيم(!) و حرفهايي از اين دست. با اين حال فضاي بعد از مرصاد بسيار سنگين بود. سازمان براي شكستن اين فضا اقدام به وارد كردن نيروهاي جديد از اروپا كرد. به آنها ميگفتند چند ماه براي آموزش بياييد و هر كس كه خواست ميتواند بعد از آموزش برگردد. مسعود ميگفت ما خودمان را براي عمليات فروغ 2 آماده ميكنيم، ولي ديگر فايدهاي نداشت. اين وضع ادامه پيدا كرد تا اينكه بعد از حمله امريكا به عراق به اوج خود رسيد.
با نيروهاي بريده چگونه رفتار ميكردند؟
روال بر اين بود كه وقتي كسي از سازمان ميبريد، ابتدا سعي ميكردند با صحبت او را منصرف كنند اگر جواب نميداد در جلسه عمومي موضوع را مطرح ميكردند و ركيكترين توهينها به او ميشد. اگر باز هم جواب نميداد مسئولان عالي رتبه سازمان با او صحبت ميكردند و در نهايت تحويل زندان ابوغريب ميشد. در اين مقطع به اصطلاح ميگفتند «نفت او سوخته و آتش به فيتله رسيده است.»
شما بعنوان كسي كه تا سال 83 در سازمان حضور داشتيد بفرماييد فضاي بعد از شكست مرصاد تا سال 83 در سازمان چطور بود؟
همان طور كه گفتم اوضاع بعد از حمله آمريكا به عراق بسيار وخيم شد و اين فضا با اتفاقات ديگري مثل خلع سلاح سازمان و دستگيري مريم در پاريس ديگر قابل تحمل نبود. نيروها هم هر روز بيشتر به تناقض ميرسيدند و سازمان براي جمع كردن خود به هر دري زد. در مقطعي اعلام شد هر كس تناقضي دارد بيايد و مطرح كند ولي منتظر جواب نباشد.
هر هفته جمعهها جلسه عمومي تشكيل ميشد و در آن به بررسي اوضاع داخلي ايران ميپرداختند و در آخر هر جلسه به اين نتيجه ميرسيدند كه رژيم ايران تا آخر اين هفته سقوط خواهد كرد. ديگر اين حرفها در بين بچهها حالت جوك پيدا كرده بود.
اين تناقضهايي كه مي گوييد چطور شكل ميگرفت؟
اين تناقضها به خاطر دروغهايي بود كه از طرف سازمان به بچهها گفته ميشد. مثلا مسعود ميگفت رهبري سازمان در هر حالي جلودار سازمان خواهد بود ولي ناگهان ما ديديم نه تنها آنها اصلا در عراق نيستند بلكه مريم در فرانسه دستگير شده است.
يا مثلا اگر قرار بود پولي از سازمان خرج شود مسئولين ميگفتند اين پول خون شهداست و نبايد آن را به راحتي خرج كرد ولي خودشان در خرج اين پولها از همه بدتر بودند.
يادم هست يك مرتبه كه براي انجام كاري از صبح تا غروب بيرون بودم نزديك ظهر براي ناهار يك ساندويچ خريدم و خوردم و وقتي برگشتم فاكتور آن را به مسئولم ارائه كردم. به خاطر همين يك ساندويچ پدري از من درآوردند كه باور كردني نبود. ميگفتند رفتي با پول خون شهدا ساندويچ خوردي؟ ولي خودم شاهد بودم كه چطور براي جلسات خود ولخرجي ميكردند.
مسعود يك ماشين بنز آخرين مدل داشت كه اين اواخر از ترس مصادره اموال سازمان، آن را فروخت. خب، ما اين تناقضها را ميديديم كه برايمان قابل حل نبود.
با رحلت حضرت امام سازمان چه كرد؟ برنامه خاصي نداشتيد؟
ساعت 2 نيم شب بود كه خبر فوت امام به سازمان رسيد همان نيمه شب نيروها را بيدار كردند و اعلام جشن عمومي شد. تير هوايي شليك ميكردند و شيريني ميدادند و مسعود هم سريعا نشست عمومي گذاشت و گفت كه ما آماده حركت به سمت ايران هستيم فقط بايد موافقت صاحب خانه يعني صدام را هم جلب كنيم ولي چند روز گذشت و خبري نشد. سازمان اعلام كرد كه صدام به دلايلي با اين موضوع مخالف است.
مسعود هميشه بعد از مرصاد ميگفت براي حمله به ايران يا بايد مردم عليه حكومت شورش كنند يا اينكه اتفاق مهمي مثل فوت امام رخ بدهد.
قضيه خلع سلاح چطور پيش آمد؟
فروردين 82 كه قرار بود به ايران حمله كنيم ولي خبري نشد و در همين اوضاع و احوال بود كه بغداد هم سقوط كرد. مسعود اعلام كرد بايد تسليم امريكايي ها شويم چون سلاح را ميتوان دوباره به دست آورد ولي به دست آوردن نيرو خيلي سخت است. ميگفت اگر با امريكا وارد مذاكره شويم در صورت حمله به ايران ميتوانيم مجددا از طرف آنها مسلح شويم. اين خلع سلاح ديگر تير اخلاصي بر پيكر سازمان بود.
در حال حاضر خيلي از نيروها ميخواهند از سازمان جدا شوند ولي نميتوانند.
چرا؟
از طرف سازمان تلاشي براي برگشت شما نشد؟ بالاخره شما از نيروهاي قديمي محسوب ميشديد.
چرا. همان ابتدا مژگان پارسايي رئيس وقت سازمان بهمراه فائزه محبتكار مسئول تبليغات وقت، براي صحبت با من به كمپ امريكاييها آمدند ولي من حاضر به صحبت نشدم. بعد از آنكه از برگشت من نااميد شدند در سازمان شروع به تبليغ كردند كه فلاني از اول هم نفوذي ايران بود و حرفهايي از اين دست.
چرا آمديد ايران؟ نمي ترسيديد؟
چرا ترس كه داشتم و راستش نمي خواستم به ايران بيايم. موضوع را به صورت تلفني با برادرم در ايران مطرح كردم او گفت نگران نباش اگر گناهي نداشته باشي كسي با تو كاري ندارد. حتي جالب اين است كه در كمپ امريكاييها هم به ما ميگفتند بهترين كشور براي رفتن همين ايران است و مطمئن باشيد با شما رفتار بدي نميكنند.
پس نيروهايي كه اخيرا جذب سازمان ميشوند، اين جذب با چه انگيزهاي و چطور است؟
21 فروردين سال 78 اتفاق مهمي در ايران افتاد و آن هم ترور شهيد صياد شيرازي توسط منافقين بود. چطور از اين اتفاق مطلع شديد و واكنش سازمان در اين رابطه چطور بود؟
اصولا هر عمليات موفقي كه در داخل ايران انجام ميشد سازمان جشن مختصري ميگرفت ولي ترور صياد يك اتفاق ويژه بود و سازمان هم سنگ تمام گذاشت. آن روز هم جشن عمومي اعلام شد و تير هوايي و شيريني و شام جمعي هم دادند. اتفاقي كه به ندرت ميافتاد. مسعود هم در يك نشست عمومي اين ترور را تبريك گفت.بالاخره صياد يكي از فرماندهان بزرگ عمليات مرصاد بود كه ضربه سختي به پيكر سازمان وارد كرد.
شما در صحبتهايتان از ويژگيهاي مسعود رجوي زياد گفتيد، در پايان بفرماييد از ديد شما مسعود رجوي كيست؟
از اينكه وقتتان را در اختيار ما قرار داديد متشكريم.
گفتگو از مهدي بختياري و حامد طالبي