ميدانم وقتي به اين فكر ميكني كه تنها شدهاي، چقدر دلگير ميشوي، چه بغضي در سينهات مينشيند و چه اندوهي چشمهايت را خيس ميكند. ميدانم وقتي به آدمهاي رفته فكر ميكني و به خوشبختيهايي كه در كوير گذشته ترك خوردهاند، چقدر پير ميشوي...
در ادامه مطلب وبلاگي به نشاني http://gurab.blogfa.com آمده است: كاش صبح كه از خواب پا ميشوي، بداني كه همزمان با تو جهان متولد ميشود، درخت دوباره نفس ميكشد، گل ميشكفد و دنيا اميد ميزايد.
كاش تا فاصلهي باز كردن پلكهايت، مطمئن شوي كه اين آخرين سياهي جهان است و ديگر روي تاريكي را نخواهي ديد.
آري، جوان ميشوي، اگر بداني سهم دستهاي تو و من از عشق، بينصيبي است و عشق براي ما تقسيم نميشود، اين ماييم كه براي عشقهايمان قسمت ميشويم. شاد ميشوي اگر بداني عشق كوچكتر از آن است كه به تو چيزي دهد، به من چيزي دهد، به ما چيزي دهد. عشق در هر سطحش از ما سهم دارد؛ همانطور كه زندگيمان، سالهايمان، روزهايمان و لحظههايمان از ما ارث ميبرند.
بزرگ ميشوي، وقتي بداني چقدر بزرگي. حتي بزرگتر از تمام عشقهاي ريز و درشت جهان.