هوا وسط روز توی آفتاب هم سرد هست آنهم اینموقع سال.جاهای دیدنی زیادهست وکوهپیمایی7ساعته و25کیلومتری باعث می شود که خیلی ازجاها را ببینیم. "دریوک"راکه دشت ومرتع مسطحی در بالای کوه هست می بینیم وهمینطور" اشلک" که کنار رودخانه پرآبش-شنای مفصلی هم مهمانش شدیم وکنار رودخانه حوضچه آب معدنی با کلی خاصیت طبی برای پوست واینهاهم داشت که می روند توی آبش می نشینند .بعدش هم که به سرچشمه رودپرآب یعنی به منطقه"آستونه کر"رسیدیم و دیدن هزارتا چشمه که از دل کوه همینطور قل قل می خوردند و رودخانه را درست می کردند دیدنی بود.

درمسیر برگشت هم آبشار"کوه اره"را تماشا کردیم که خیلی زیبا هست وآدم دلش برای کسانی که اینها را نمی بیند خیلی می سوزد. خوردن چای توی این کتری های سیاه شده روی آتش گَوََن که دیگر جای خودش را داردوآدم هرچه قدر چایی می خورد بازمی چسبد که دست چوپان مهمان نواز را رد نکنی وکنارش سیگار بهمن باریک را دود کنی وصحبت بکنی.
آب رودخانه بقدری سردهست که حتی برای چند ثانیه نگه داشتن دست درآن همت می خواهد. حالاببین چقدرجوگیر طبیعت شدیم که می رویم وتوی این آب شنا می کنیم!.نان وپنیروپسته خام عجب به آدم می چسبد،اگرکنار درخت وسبزه ورود بنشینی وگوشت پر باشد ازصدای قهر وآشتی آب وسنگ.بازهم یادم می رود که امروز روز تولدم هست ومثلا باید دیگر جهان بینی ام نسبت به زندگی وخودم وآینده واینها عوض بشود-بزرگ شده ام دیگر!-وبجای اینکه بنشینم ودرمورد زندگانی فکرهای خیلی مهم بکنم، هِدفون بگوش اجازه می دهم که کلی خواننده ایرانی وفرنگی ِآوازهایشان را درروز تولدم توی کوهستان- جایی نزدیک خدا-برایم بخوانند..می شنومشان اما گوشم بدهکار صدای خداست که"والله جمیل ویحب الجمال".خسته وخاکی که برمی گردیم دسته جمعی می رویم حمام عمومی محله.سالهاست که حمام عمومی نرفته ام ودیدن دوباره حمام خیلی مزه می دهد.مثلا اینکه تا تازه واردی می آید جوانها می روند وتعارف به مشت ومال کیسه کشیدن می کنند ویا اینکه با این تاس های رویی از توی حوضچه آب برداری. خیلی از عادات واخلاق های قدیمی هنوزتوی این روستاها وییلاقات کوهستانی ارج وقرب دارد وخیلی هم خوب هست.آدم فکر می کند که از زمان اکنون پرت شده به چند سال عقب تر وچیزهایی که توی ذهنش هست را دوباره شفاف می بیند.مثلا اینکه با کسی که اصلا نمی شناسی اش توی کوچه سلام وعلیک می کنی.راستش الان ها دیگر حتی توی شهر کوچک خودمان هم مثل شهرهای بزرگ همسایه ها هم با همدیگر احوالپرسی نمی کنند.یا مثلا وقتی شیر را گرم می کنی رویش سرشیر می بندد واینها گذشته ی کودکیت را یادت می آورندواین دقیقا در روز اتفاق می افتد که قرار است آدم هی ازگذشته ی کودکی اش دور بشود-روز تولدم هست،یادتان که نرفته!-جهان بینی اش کامل وجامع بشودومردم توی خیابان که نگاهش می کنند بگویند:فلانی عاقله مردیست.یا اینکه فلان کس کاسب است ویا بازاریست ویا هزارچیز دیگر وهیچوقت به تعریف نمی گویند که قلبش هنوز تازه هست و یا روحش هنوز کودک است.
