صفحه نخست

عصرايران دو

فیلم

ورزشی

بین الملل

فرهنگ و هنر

علم و دانش

گوناگون

صفحات داخلی

کد خبر ۴۹۱۳۷۲
تعداد نظرات: ۳۴ نظر
تاریخ انتشار: ۱۰:۴۴ - ۱۳ شهريور ۱۳۹۵ - 03 September 2016
بازخوانی یک نوستالژی تلخ

سمیه و شاهرخ یادتان هست؟

عصرایران؛ احسان محمدی_ یادم می آید لبه های روزنامه خیس شده بود. عرق دست هایم رفته بود به جان کاغذ. سمیه و شاهرخ همسن و سال ما بودند. شانزده ساله. عاشق و معشوق. دوستشان داشتیم چون مثل افسانه ها برای رسیدن به هم جنگیده بودند و حالا پای چوبه دار، سمیه می گفت بخشش نمی خواهد، یا با شاهرخ آزاد می شود یا کنار او اعدام.

نفس مان بند می آمد وقتی می خواندیم دخترک در دادگاه رو به پدرش گفته: بابا بذار برگردم خونه! شاهرخ بعد از شنیدن حکم اعدام گفت: خواسته ای ندارم جز اینکه بگذارید قبل از اعدام سمیه رو عقد کنم تا به عنوان شوهر اون اعدام بشم!

سمیه و شاهرخ را دوست نداشتیم چون محمدرضای 8 ساله و سپیده 11 ساله را در خانه ویلایی خیابان گاندی توی وان حمام خفه کرده بودند. چطور سمیه توانسته بود خواهر و برادرش را بکُشد؟ 
آن روزها تازه موسیقی هوی متال و رپ مُد شده بود. روزنامه ها دوست داشتند بنویسند تقصیر موسیقی هوی متال است اما انگار نبود. گفتند و نوشتند که پرده اتاق سمیه قهوه ای بود، دیوارهایش تیره رنگ و اینکه سمیه در اتاقش خط تلفن جدا داشته و ما با حیرت می خواندیم، غافل از اینکه چند سال بعد هر کسی چند خط تلفن خواهد داشت و گوشی هایی که خلاصه همه دنیا هستند.

امیر تتلو فقط نه سالش بود و لیونل مسی تازه هشت سالگی اش را جشن گرفته بود. هنوز کسی موبایل نداشت. عشق و عاشقی ها در همان تلفن زدن از باجه ها با سکه های پنج تومانی خلاصه می شد، وقتی بابای طرف گوشی را برمی داشت می گفتند: ببخشید! آتش نشانی؟! اداره برق! ...مثلاً رد گم کُنی! نامه ها و نقاشی قلب و دخترکی زانو زده مقابل صلیبی با تیری در جگرش. روزگار این شکلی که نبود.

ما روزنامه ها را می خریدیم. ویژه نامه ها را می بلعیدیم. عکس های دادگاه را نگاه می کردیم. خیره می شدیم به صورت سمیه. زیبا بود. هنوز کودک برای اینکه آن چادر را سرش بکنند و بشود همدست قاتل. تلاش کرده بودند مادر سمیه را که مخالف ازدواجشان بود بکُشند. زن مقاومت کرده بود. ماجرا فاش شد و در دادگاه خانواده ها بخشیدند و به خاطر سن کم شان سمیه به دوازده سال و شاهرخ به ده سال محکوم شدند.

خیلی هایمان یک شبه عاشق مطالعه شدیم! دُزدانه روزنامه ها را می خریدیم و یواشکی می خواندیم و مثل سر بُریده ای، جایی قایم می کردیم! ترس افتاده بود به جان خانواده ها. انگار از نوجوان هایشان می ترسیدند. نکند عاشق بشوند. نکند ما را بکُشند! تا مدت ها حرف زدن در مورد شاهرخ و سمیه مهمترین تفریح عموم خانواده های ایرانی بود. 

از زندان که آزاد شدند با هم ازدواج نکردند. می گویند سمیه بعدها دوبار ازدواج کرد. شاهرخ هم از ایران رفت. مثل اکثر قصه های شرقی همه چیز داشت؛ جنون، عطش، سرکشی، تسلیم و البته اشک و آه و پایانی تلخ.

بعد از 20 سال وقتی چشمم به عکس روی جلد این نشریه قدیمی افتاد هزار خاطره زنده شد. سمیه و شاهرخ و پرونده جنجالی شان خاطره مشترک یک نسل است و ما چه نسل عجیبی هستیم که قتل و جنون خاطره مشترک مان می شود! 

بیست سال پیش این ماجرا جامعه را متلاطم کرد اما حالا آنقدر پیشرفت! کرده ایم که پرونده قتل سریالی و تجاوز دسته جمعی هم تکان مان نمی دهد.  آیا این درجه از کشسانی وجدان عمومی خطرناک نیست؟

ارسال به تلگرام
انتشار یافته: ۳۴
در انتظار بررسی: ۹۲
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
۱۰:۳۱ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۴
يادش به خير ان روزگارى كه اين جنايت برايمان بسيار غير عادى و عجيب و غير قابل هضم بود!!
علی زنگنه
۱۰:۱۹ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۴
سلام
لذت بخش بود خواندن این مطلب. یادش نه بخیر!
قلم گیرای نویسنده بسیار برایم جذاب بود. استفاده کنید از این استعدادهای جوان.
علی
۰۸:۵۵ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۴
عالی بود منم یادمه اون جریان
ناشناس
۰۸:۴۱ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۴
واقعا دیگه نبود موضوع بیداد میکنه .
هما
۰۸:۴۰ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۴
آیا این درجه از کشسانی وجدان عمومی خطرناک نیست؟........
آمنه
۰۸:۰۳ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۴
چقدرررررر تلخ .............. افسوس.........
حسین
۲۳:۳۵ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
سال 75 خیلی ها موبایل داشتند
مرتضی جعفری پور
۲۳:۲۳ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
امان از دوران سرکش جوانی
ناشناس
۲۲:۱۴ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
چقدر خوب نوشتید
کاش طولانی تر بود
ناشناس
۱۹:۴۵ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
الان خساسيت قبلي به اين مسائل وجود نداره چون اين خبرها عادي شده، نه به خاطر اينكه بيشتر اتفاق مي افتد بلكه به اين خاطر كه سرعت گردش اطلاعات رفته بالا و اخبار سريع به همه جا مي رسه
محمد
۱۸:۱۶ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
بسیار زیبا نوشتین،مخصوصا قسنت داستانهای شرقی ،جنون ،عشق....
محمد
۱۸:۰۹ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
بسیار زیبا نوشتین،مخصوصا قسنت داستانهای شرقی ،جنون ،عشق....
دادا
۱۷:۴۸ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
جال بود. بسیار محل تامل است.
ناشناس
۱۶:۴۷ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
بلی خیلی خطرناکه احسان...
ناشناس
۱۶:۴۵ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
واااای!
ناشناس
۱۶:۱۲ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
راستي آخرش چي شد؟
علی اکبرزاده
۱۵:۵۲ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
درود بر شما همکار محترم. قلمتان ایول دارد
مرجان معلم تاریخ دبیرستان
۱۴:۳۲ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
چه لزومی به بازنویسی جنایات است اگرواقعاهدفتان اطلاع رسانیست نه هدردادن عمرمردم؟؟؟؟؟؟
ناشناس
۱۳:۵۷ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
چقدر زیبا بود!!عجب روزگار بدی ها را حل می کند و معمولی
میلاد
۱۳:۵۱ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
دقیقا یادمه مخصوصا تاکید برای داشتن خط تلفن جدا.
هادی
۱۳:۴۲ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
نوستالوژی جالبی بود
ناشناس
۱۲:۴۵ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
اگه میشد در این مورد بعد 20 سال گزارش تهیه کنید
ناشناس
۱۲:۰۹ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
عجب يادآوري مفيدي.خوبه كه گاهي به دلمشغوليهاي قديم مراجعه كنيم
ناشناس
۱۲:۰۷ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
نوشته های احسان محمدی را دوست دارم. ورزشی نویس خوبی است.
ناشناس
۱۱:۵۳ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
واااااااااااااااااااای!!!!
واقعا نوستالوژی تلخی بود!!!
خصوصا که هم اسم من بود این دختر
یادمه راهنمایی بودم
اصلا کل مدرسه تا مدت ها حرفشون موضوع همین دو تا بود!!!!!!!!
پیمان
۱۱:۴۶ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
عالی و پرمفهوم بود
بهروز
۱۱:۴۴ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
صفحه حوادث روزنامه ها و سايت ها را خيلي وقت است ديگر نميخوانم.
ناشناس
۱۱:۴۲ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
موهای بدنم سیخ شد ازجمله آخر
ناشناس
۱۱:۲۷ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
وای چقدر قشنگ توصیف کردید
شهرام
۱۱:۱۸ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
مثل هميشه عالي؛ همكار عزيز ...
ناشناس
۱۱:۰۸ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
قیمت روی جلد نشریه هم خیلی جای بحث داره
نفس
۱۱:۰۳ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
درسته کاملا درسته. جند روز داشتم بهشون فکر می کردم. گفتم راستی سرنوشتشون چی شد؟...
ناشناس
۱۱:۰۱ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
متن عالی بود
ناشناس
۱۰:۵۴ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۳
حالا چه ربطی داشت به لیونل مسی و تتلو !!!
شاهرخ ، سمیه ، مسی ، شقیقه !!!
تعداد کاراکترهای مجاز:1200