عصر ایران

آرشیو مطالب

با سعدی در گلستان : مردِ بی‌توشه کاوفتاد از پای / بر کمربندِ او چه زر چه خَزَف (+صدا)

اَعرابی را دیدم در حلقهٔ جوهریانِ بصره که حکایت همی‌کرد که: وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنیٰ چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده، که همی ناگاه کیسه‌ای یافتم پُر مروارید.
۱۴۰۴/۰۷/۳۰ ۱۶:۵۸

با سعدی در گلستان : هر‌که نان از عملِ خویش خورَد / منّتِ حاتمِ طایی نبَرَد (+صدا)

گفت: بلی! روزی چهل شتر قربان کرده بودم اُمرایِ عرب را، پس به گوشهٔ صحرایی به حاجتی برون رفته بودم، خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش: به مهمانیِ حاتم چرا نَرَوی که خَلقی بر سِماطِ او گرد آمده‌اند؟
۱۴۰۴/۰۷/۲۶ ۱۸:۰۰

با سعدی در گلستان : لا‌جَرَم حکمتش بوَد، گفتار / خوردنش تندرستی آرَد بار (+صدا)

پیشِ پیغمبر آمد و گله کرد که: مر این بنده را برای معالجتِ اصحاب فرستاده‌اند و در این مدّت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی که بر بنده معیَّن است، به جای آوَرَد. رسول، علیه‌السّلام، گفت: این طایفه را طریقتی است که تا اشتها غالب نشود، نخورند و هنوز اشتها باقی بُوَد که دست از طعام بدارند.
۱۴۰۴/۰۶/۱۵ ۲۱:۰۰

با سعدی در گلستان : به نانِ خشک قناعت کنیم و جامهٔ دَلْق / که بارِ محنتِ خود بِهْ که بارِ منّتِ خَلق (+صدا)

کسی گفتش: چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کَرَمی عَمیم، میان به خدمتِ آزادگان بسته و بر دَرِ دل‌ها نشسته. اگر بر صورتِ حالِ تو چنان‌که هست وقوف یابد، پاسِ خاطرِ عزیزان داشتن منّت دارد و غنیمت شمارد.
۱۴۰۴/۰۶/۱۲ ۱۱:۰۰

با سعدی در گلستان : چو رَخْت از مملکت بربست خواهی / گدایی بهتر است از پادشاهی (+صدا)

پادشاهی به دیدهٔ اِستِحقار در طایفهٔ درویشان نظر کرد. یکی زآن میان به فِراست به جای آورد و گفت: ای مَلِک! ما در این دنیا به جَیْش از تو کمتریم و به عَیْش خوشتر و به مرگ برابر و به قیامتْ بهتر.
۱۴۰۴/۰۵/۱۸ ۱۰:۰۰

با سعدی در گلستان : گرت از دست برآید، دهنی شیرین کن / مَردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی (+صدا)

یکی از صاحبدلان، زورآزمایی را دید به هم برآمده و کف بر دماغ انداخته. گفت: این را چه حالت است؟ گفتند: فلان دشنام دادش. گفت: این فرومایه هزار من سنگ برمی‌دارد و طاقتِ سخنی نمی‌آرد. 
۱۴۰۴/۰۴/۲۸ ۱۱:۰۰

با سعدی در گلستان : اگر من ناجوانمردم به کردار / تو بر من چون جوانمردان گذر کن (+صدا)

یکی بر سرِ راهی مستْ خفته بود و زمامِ اختیار از دست رفته. عابدی بر وی گذر کرد و در آن حالتِ مستقبَح او نظر کرد. جوان از خوابِ مستی سر بر آورد و گفت: اِذاٰ مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِراماً
۱۴۰۴/۰۴/۲۱ ۱۵:۰۰

با سعدی در گلستان : نسخه ای برای خلاصی از شر مزاحمان (+صدا)

مریدی گفت پیر را: چه کنم کز خَلایق به رنج اندرم، از بس که به زیارتِ من همی‌آیند و اوقاتِ مرا از تردّدِ ایشان تشویش می‌باشد؟ گفت: هر چه درویشانند مر ایشان را وامی بده و آنچه توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گردِ تو نگردند!
۱۴۰۴/۰۴/۱۶ ۱۸:۰۰

با سعدی در گلستان : من گرسنه در برابرم سفرهٔ نان / همچون عَزَبم بر درِ حمّامِ زنان (+صدا)

درویش راهِ بیابان کرده بود و مانده و چیزی نخورده. یکی از آن میان به طریقِ ظرافت گفت: تو را هم چیزی بباید گفت. گفت: مرا چون دیگران فضل و ادبی نیست و چیزی نخوانده‌ام، به یک بیت از من قناعت کنید.
۱۴۰۴/۰۴/۱۱ ۱۲:۱۲

با سعدی در گلستان : گلِ سرخش چو عارضِ خوبان / سنبلش همچو زلفِ محبوبان (+صدا)

پادشاهی به حکمِ زیارت به نزدیک وی رفت و گفت: اگر مصلحت بینی به شهر اندر، برای تو مُقامی بسازم که فَراغِ عبادت از این به دست دهد و دیگران هم به برکت اَنفاس شما مُسْتَفید گردند و به صَلاح اعمال شما اقتدا کنند.
۱۴۰۴/۰۳/۲۱ ۱۶:۲۱

با سعدی در گلستان : چو باد اندر شکم پیچد فرو هل / که باد اندر شکم بار است بر دل (+صدا)

یکی را از بزرگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت و طاقتِ ضبطِ آن نداشت و بی اختیار از او صادر شد. گفت ای دوستان! مرا در آنچه کردم اختیاری نبود و بزهی بر من ننوشتند و راحتی به وجودِ من رسید. شما هم به کَرَم معذور دارید.
۱۴۰۴/۰۳/۱۴ ۱۵:۰۰

با سعدی در گلستان : به ذکرش هر چه بینی در خروش است / دلی داند در این معنی که گوش است (+صدا)

وقتی در سفر حجاز طایفه‌ای جوانانِ صاحبدل هم‌دمِ من بودند و هم‌قدم؛ وقت‌ها زمزمه‌ای بکردندی و بیتی محقّقانه بگفتندی و عابدی در سَبیل، منکِر حالِ درویشان بود و بی‌خبر از دردِ ایشان.
۱۴۰۴/۰۳/۰۷ ۱۵:۰۰

با سعدی در گلستان؛ قاضی ار با ما نشیند، برفشاند دست را / محتسِب گر می خورد، معذور دارد مست را (+صدا)

چندان‌که مرا شیخِ اَجَلّ، ابوالفرج بن جوزی، رَحْمَةُ اللهِ عَلَیْهِ، ترکِ سَماع فرمودی و به خلوت و عُزلت اشارت کردی، عُنْفُوانِ شَبابم غالب آمدی و هوا و هوس طالب
۱۴۰۴/۰۱/۳۰ ۱۴:۰۰

با سعدی در گلستان : با سیه‌دل چه سود گفتن وعظ؟ / نرود میخِ آهنی، در سنگ (+صدا)

لقمان حکیم اندر آن کاروان بود. یکی گفتش از کاروانیان: مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه‌ای گویی تا طرفی از مالِ ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود. گفت: دریغ کلمهٔ حکمت با ایشان گفتن.
۱۴۰۴/۰۱/۲۷ ۱۲:۰۰

با سعدی در گلستان : شخصی همه شب بر سرِ بیمار گریست / چون روز آمد، بمرد و بیمار بزیست (+صدا)

اشتر سواری گفتش: ای درویش کجا می‌روی؟! برگرد که به سختی بمیری. نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت. چون به نَخْلهٔ محمود در رسیدیم، توانگر را اجل فرا رسید. درویش به بالینش فراز آمد و گفت: «ما به سختی بنمردیم و تو بر بختی بمردی.»
۱۴۰۴/۰۱/۱۹ ۱۲:۲۱
صفحه ۱
آخرین اخبار
پربازدید ها