«اعترافات یک لاکپشت ایرانی در کانادا» مجموعهای از جستارهای شخصی درباره تجربهی زندگی در مهاجرت است. این نوشتهها نه در پی پررنگکردن رؤیاهای فانتزی مهاجرت هستند و نه قصد دارند این انتخاب را یکسره نقد یا نفی کنند؛ بلکه صرفاً کوشیدهام برداشتها، احساسات و تفاوتهای زندگی میان دو جغرافیا در جهان را با نگاهی صادقانه ثبت کنم. هر یادداشت پنجرهای است رو به تجربیات فردی نویسنده؛ لحظاتی که حضور، تقلا برای سازگاری و کشف سرزمین و فرهنگی تازه را ممکن میسازند.
عصر ایران؛ کوثر شیخ نجدی - مرد جوان و قدرتمندی است که به سیسالگی نرسیده. قدبلند، با چشمهای سیاهِ درشت و ریشِ پرپشت. با تلفن عربی حرف میزند و یک لحظه نگاهمان به هم گره میخورد، میپرسد:
«ترک هستی؟»
وقتی میفهمد ایرانیام، چشمهایش برق میزند.
«دو سال ایران درس خواندهام. ایران را دوست دارم و فارسی را کموبیش میفهمم، اما نمیتوانم صحبت کنم.»
اسماعیل فلسطینی است؛ یکی از اهالی غزه. والدین و ۹ خواهر و برادرش هنوز آنجا زندگی میکنند، اما خودش کانادا را بهعنوان آخرین مقصد دنیا انتخاب کرده است.
«از دوازدهسالگی کار کردهام. شش کشور عوض کردهام؛ مصر، اسپانیا، ایران، الجزایر، آلمان و حالا دو سال است کانادا هستم. اینجا برای من آخر دنیاست. دیپلم گرفتهام و کار پیدا کردهام. وقتی کار داشته باشی، کانادا بهترین کشور دنیاست.»
میگویم «راستش سالهاست خوراک روزانهی اخبار ما تصاویر غزه است؛ بچههایی که از گرسنگی میمیرند، بمبها، آدمهایی که کشته میشوند، کشوری بدون مدرسه و بیمارستان؛ یک مخروبه. چطور خانوادهات هنوز آنجا هستند؟»
اسماعیل اصرار دارد بگوید اینها دروغ است. میگوید همهی اینها برای گرفتن پول است و اوضاع این طور هم نیست.
«من همهی آن آدمهایی را که توی تلویزیون میبینی از نزدیک میشناسم. همهی چیزهایی را که در سوشال مدیا میبینی باور نکن.»
از کار مورد علاقهاش(construction)_ کارهای سخت ساختمانی میگوید؛ و اینکه دیگر حاضر نیستم کارهای کمدرآمد را قبول کند. با لبخند و اعتماد به نفس میگوید: «ماهی هفتهزار دلار درآمد دارم که سههزار دلارش را هر ماه برای خانوادهام میفرستم. چهار هزار دلار هم خودم خرج میکنم!»
میگویم «مادرت حتماً به تو افتخار میکند.»

یاد مادرش میافتد که تا چهلسالگی ده بچه به دنیا آورده و حالا همه جایش درد میکند.
به مادر اسماعیل فکر میکنم؛ به اخبار و به خود اسماعیل که مدام میگوید:
«آدم نمیداند تا کی زنده است. من یک روزی برمیگردم. آنجا سرزمین ماست. البته حالا نه. چون کانادا را هم دوست دارم، اما بالاخره اوضاع خوب میشود و برمیگردم.»
وقتی از اینها حرف میزند چهرهاش مهآلود و مبهم است. شبیه کسی که از طوفان برگشته باشد و حالا هر شب خواب غرق شدن ببیند.
اسماعیل پسر مهربانی است و سعی میکند چند توصیه مهم کند و حتی آدرس فروشگاه "سمیر" که مواد غذایی ایرانی_افغانی_عربی دارد را یادم بدهد. من هم وانمود میکنم نمیدانستم و همین حالا یاد گرفتم تا خوشحال شود.
میگوید «من اصلا به دخترها نگاه نمیکنم. وقتی نمیخوام ازدواج کنم چرا نگاه کنم؟ هان؟ خداوند خودش اون دختر خاص رو سر راهم قرار میده...»
برایش توضیح میدهم که اینطور که نمیشود و اگر نگاه نکند، آنوقت حتی اگر خدا دختر را برایش کادوپیچ کرده و بفرستد باز هم او را نخواهد شناخت!
با تردید میگوید؛ نمیدانم! بالاخره خدا خودش درست میکند. و چیزی توی چشمهاش برق میزند.
«من به دخترها درآمدم را نمیگویم. میگویم بدبختم و توی استارباکس قهوه میفروشم. باید خودم را بخواهند، نه پولم را… میدانی این انگلیسیها همهشان دنبال پول هستند...»
از این کلکش حسابی خندهام میگیرد و فکر میکنم اسماعیل حالا حالاها تنها میماند. مگر اینکه خدا واقعا پارتی بازی کند و خودش برایش ترتیب خواستگاری بدهد!