۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۲:۱۸
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۱۶۶۵۸۵
تاریخ انتشار: ۲۲:۱۷ - ۰۱-۰۳-۱۳۹۰
کد ۱۶۶۵۸۵
انتشار: ۲۲:۱۷ - ۰۱-۰۳-۱۳۹۰

گفتگویی قدیمی با ناصر حجازی (+ عکس)

بارها رسيده ام تا لبه پرتگاه و خدا مرا نگه داشته. يک نفر آن بالا هواي من را دارد. الان مي بينم تا پلک زدم جواني رفت ولي توکلم به خداست. او دستي بالاي همه دست هاست.

ناصر خان هميشه خودش است. بي ريا. درست يا غلط. خوب يا بد. کم عمق يا دريايي. همين است که هست. الگوي يخي نيست که زير هر آفتاب ولرمي ذوب شود. دست پرورده کيوسک هاي لبويي نيست. تاريخ مصرفش گوياست. از آن قهرمان هايي است که بعد از نيم قرن اگر کسي با چشم بسته پشت سرش شيرجه برود لااقل آدم خيالش راحت است که طرف با مخ نمي رود داخل حوض خالي.

وقتي از تيمسار شاه گفت و اينکه چطور جلوي جمع از خودش دفاع کرد و داد زد: «احمق باباته! مرتيکه هم خودتي...» فهميديم چرا هواداران نيچه و سهراب و حتي ذبيح درشکه چي هم دوستش دارند.



رفتم خانه ناصرخان. خيلي جاها مي خواستم از خط قرمزهايش بگذرم. شايد هم خودش راضي بود ولي چشم هايش مجوز نمي داد.

به گزارش تابناک، این روایت کامران نجف زاده است از گفتگویی که دی ماه سال 1379 زمانی که خبرنگار کیهان ورزشی بوده، با یکی از بزرگان فوتبال این مملکت انجام داده که امروز وقتی متاسفانه خبر به کما رفتن او را شنیدیم، مناسب دیدیم آن را  بازنشر دهیم.

به امید بهبودی وضعیت این نابغه فوتبال کشورمان و سلامتی هر چه زودتر وی، بخشی از آن گفتگوی به یاد ماندنی را به شرح زیر بازنشر می دهیم:

ما اصلا نمي دونيم بايد از کجا شروع کنيم؟

ـــ از هر کجا که دوست داريد.

شما چرا قبل از شروع مصاحبه از مرگ صحبت کرديد؟

ـــ مرگ براي همه هست. به خدا قسم من از مرگ نمي ترسم. الان همه کارهايم را کرده ام. بچه هايم سروسامان گرفته اند. اگر هم بميرم ديگر خيالم راحت است. راضي ام به رضاي خدا.

گفتيد بچه ها... از آن پدرهايي بوديد که دوست دارند بچه شان پسر باشد؟

ـــ بله! من دوست داشتم پسر باشد. حتي به همسرم گفتم اگر پسر نباشد طلاقت مي دهم که همسرم هم طفلکي کلي گريه کرد. ولي بعدها فهميدم دختر يا پسر تفاوتي ندارد.

بعد چرا اسم پسرت را گذاشتي آتيلا؟

ـــ من يک زماني فيلمي ديدم به نام آتيلا که خيلي از آن خوشم آمد. دوست داشتم پسرم جنگجو و قوي شود.

اما خيلي در زمين بر عکس نامش ترسو بازي مي کرد...

ـــ درست است. حق داري. يک بار برداشتم بردمش خانه محمد پارسا. تعريف کردم اين بلند شد سر بزند و افتاد زمين. همين رويش تاثير گذاشت وگرنه مي شد نترس و سرزن بماند.

ناصر حجازی

شما ديکتاتور هستيد؟

ـــ هر جا نظم و انضباط باشد کار به خوبي پيش مي رود و با سرعت انجام مي شود ولي بي نظمي اگر باشد هيچ چيز نداريم.

آتيلا وقتي عاشق شد به شما گفت يا نه؟

ـــ بله ولي به مادرش بيش از من نزديک است. به من هم مرتب مي آمد مي گفت مي خواهم ازدواج کنم و من به شوخي اذيتش مي کردم.

يک زماني مد بود همه با گرمکن مي نشستند روي نيمکت...

ـــ من با کت و شلوار مي آيم. الان هم خيلي ها ديگر فهميده اند اين کار جالبي نيست.

هميشه قراردادهاي شما سنگين بوده...

ـــ خوب کار مي کنم و پول خوب مي گيرم. من با شوخي مخالفم. زندگي شوخي نيست. همان اول مي گويم قرارداد را بياوريد. اين را مي خواهم و آن را نمي خواهم. همين است که با من نمي سازند.

جريان زندگينامه شما که خوب فروش کرد چي بود؟

ـــ حداقل 40 ميليون فروش کرد. اما يک ريال هم نگرفتم. به خاطر يکسري مسايل مي خواستم يکي دو نفر پول ببرند.

الان اوضاع مالي تان چطور است؟

ـــ من نه پولدار پولدارم مثل دايي و نه فقير فقير. وسط بودن از همه چيز بهتر است.

خاطره حاشيه اي از دوران فوتبالتان...

ـــ يک بار از کره شمالي برمي گشتيم، رييس فدراسيون وقت که تيمسار شاه بود گفت «مرتيکه احمق کراواتت را محکم ببند.»
برگشتم گفتم: «احمق باباته! مرتيکه هم خودتي.»

تيمسار گفت به من مي گي؟ گفتم آره به تو مي گم... و ماجرا ادامه دار شد ...
خوشم نمي آمد زير حرف زور بروم و نان به نرخ روز بخورم.

شما در اين سالها هيچ گلري را ديديد که ياد جواني تان بيفتيد؟

ـــ نه. نديدم.

وقتي دروازه بان بوديد، گل هم زديد؟

ـــ يکي دو تا از روي پنالتي

در دروازه باني هوش مهمتر است يا آمادگي بدن؟

ـــ هر دو، پنجاه پنجاه.

دايي را خدا بغل کرده؟

ـــ من دايي را دوست دارم. از تاکسيراني آوردمش تجارت. بچه باهوشيست ولي اصل خودش را فراموش نکرده. حاشيه نرفته. لايق الگو شدن است.

چقدر به شيک پوشي و خوش تيپ بودنتان اهميت مي دهيد؟

ـــ خيلي. وقتي بازيکن مي بيند مربي اش تر و تميز است روي او هم تاثير گذار است.

مردم شما را دوست دارند...

ـــ بارها رسيده ام تا لبه پرتگاه و خدا مرا نگه داشته. يک نفر آن بالا هواي من را دارد. الان مي بينم تا پلک زدم جواني رفت ولي توکلم به خداست. او دستي بالاي همه دست هاست.

بعضي ها مي گويند تو همچين دروازه باني نبودي که اينقدر معروف شوي و مردم دوستت داشته باشند. من مي گويم شما روزهاي سخت مرا نديديد که 15 ساله بودم براي رفتن به سر تمرين در ميدان خراسان يک نان بربري مي گرفتم دستم و پياده مي رفتم. وسط گل و برف چقدر تمرين کردم. حتي در دوران مربيگري هم واقعا زجر کشيدم.
ارسال به دوستان
وبگردی