دلم می خواد دو تا زرد آلوی تپلِ هسته جدایِ شیرین گاز بزنم و بعد برم تو حیاط و با گوشت کوب بشینم و مثل آدمای ناشی بکوبم رو هسته و با خوردن خورده های له شده مغز زردآلو کیفور شم. اما حیف که نه دیگه خبری از اون زرد آلوهای تپل و شیرین هست و نه خبری از اون حیاطی که زیر درختاش هوا از جلوی کولر خنک تر بود و از همه مهمتر نه حس گوشت کوب دست گرفتن و هسته شکستن!
یادمه اونموقع تابستون برامون زندگی بود. حیاط بدون حوضمون باعث می شد یه نیمچه وان رو تو حیاط پر از آب کنیم و بعد از اینکه یه کم جلوی آفتاب ولرم شد توش بالا و پایین بپریم و کله هامونو تو آب نگه داریم و مسابقه نفس گرفتن بدیم!
هر روز عصر هم حیاط آب پاشی و فرش می شد و بساط عصرونه به راه بود. نون و پنیر و خیار و گوجه یا هندونه و طالبی هایی که پدر بعد از سفر به مرکز بهداشت های روستاها از اونجا می خرید و می آورد.
نوشتن یه لیست از کارتونایی که قرار بود تلویزیون بده وظیفه من و فاطمه بود.
کانون پرورش فکری و خوره کتاب شدن، مسابقه های مختلف. اسم فامیل بازی کردن تو ساعاتی که مغز آدم می پخت اگه بیرون می رفت. تور بستن تو حیاط و والیبال بازی کردن و همیشه باختن به داداش بزرگه. تو دروازه وایسادن و گل نخوردن از همون داداش بزرگه تو گل کوچیک!
ذوق خریدن جوجه ماشین های نارنجی و زرد و قرمز و ول کردنشون تو باغچه و غرغر های همیشگی مادر که حیاط رو خودتون تمیز می کنین ها!
آب دادن های عصرگاهی پدر به باغچه و بالا بردن شلنگ آب و درست کردن رنگین کمان.
و...و...و...
این جور وقتا که دلم تنگ گذشته می شه و با الانم مقایسه اش می کنم یه جوری می شم. یه جوری که حتی از پس توصیفشم بر نمیام. خودتون بفهمین دیگه! یه جوری!!!!
پ.ن: یه مصرع تاپ تو یه شعر در وصف امام زمان(عج)...
ای چشم های بدرقه، در عصر پیشواز!
منبع :
وبلاگ رهگذر