۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۳
به روز شده در: ۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۴:۰۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۲۰۳۱۲۶
تعداد نظرات: ۱۰ نظر
تاریخ انتشار: ۱۳:۵۶ - ۰۸-۱۲-۱۳۹۰
کد ۲۰۳۱۲۶
انتشار: ۱۳:۵۶ - ۰۸-۱۲-۱۳۹۰

من و مرد جوان

سوتک
هنگام پیاده روی اونم تو سرمای زمستون، سوز بیرون که به صورتم می خوره انگار من یک قدم از قفس خلوت خودم دورتر میشم درواقع رهاتر و آزادتر، آزاد از یه چیزی که خیلی وقت ها دنبالش می رم اما بعضی وقت ها انگار صلاح نیست بیش از حد خودمو وقف اون کنم. این مال وقتیه که برعکس بعضی وقت های دیگه، دوس ندارم بیش از حد تو افکار مشوش و درهم برهم خودم شنا کنم تا نکنه دیگه هیچ روزنه امیدی برای ادامه "مثبت دیدن" همه چی باقی نمونه. البته تو پرانتز بگم( خیلی وقت ها دوس دارم ساکت بمونم و فک کنم و تو خلوت خودم از اندیشیدن به اوضاع اطرافم لذت ببرم، خدارو چی دیدی شاید یه وقتی یه راه حلی هم به ذهنم خطور کرد، اما اگر نکرد هم ایرادی نداره همینکه من بخشی از وقتم رو وقفش کردم، صرفنظر از اینکه آروم ترم می کنه حتما بی تاثیر نخواهد بود حداقلش اینه که انرژی های ذهنی من به یه جایی متمرکز بودن و هدر نرفتن).

 اون شب هم همش داشتم دلم رو به آخر وقت اداری خوش می کردم؛ این احساس رو خیلی وقت ها که از کار و مشغله های فکری زیادی خسته میشم دارم، وقتی که قراره نیم ساعتی تو مسیر خونه رو پیاده روی کنم و حالا داشتم با شادی پیاده می رفتم.

 داشتم دوباره به ذهنم نهیب می زدم که دیگه بسته به خودت و زندگی خودت که فردا چقدر قسط داری، کدوم گزارش رو باید می نوشتی، پس چرا اضافه کاری ها رو کم کردن، همسایه دوباره چه بلبشویی به پا کرده، اوضاع گرونی به کجا می رسه، وضع سینما و تلویزیون ما داره کجا می ره و .... فک نکن.

یه لحظه فقط ببین و از سایش سرمای سرشب خیابون فردوسی به صورتت لذت ببر اونم وقتی که چند دقیقه دیگه به مقابل ساختمون بانک ملی می رسی و دوباره یه حس نوستالوژی قدیمی اما شیرین از دیدن این بنای نسبتا تاریخی رو تجربه می کنی. اصلا بیا مثل بعضی شب های گذشته دوباره یه قراری با هم بذاریم( اینا رو با خودم می گفتم ها، شما فک کنین با من خودم)، من دیگه به خودم فکر نمی کنم اما به جاش این دفعه به جای اینکه سرمو بندازم رو سنگفرش و کاشی های پیاده رو، درودیوار و درخت و ماشین ها و آدم های پیاده رو رو می بینم.

 با خودم تازه قرار گذاشته بودم که اونشب از روی مدل و رنگ کفش های آدما خودمو به شخصیت صاحبانشون نزدیک کنم که یه جوان تقریبا ۳۰ ساله با سرعت از کنارم رد شد. فک کنم اصلا حواسش هم نشد که گونی ای رو که پشتش گرفته بود رو به من زد و رد شد، تندتند می رفت. سروقیافه ژولیده و رنگ و رو گرفته ای داشت. تااومدم از روی کفش هاش نوع شخصیت و شغلش رو حدس بزنم دیدم اونقدر گازش رو گرفته و می ره که نمیشه بهش رسید؛ به ناچار پیش خودم گفتم حتما یا از این کسانیه که شب ها تو آشغال ها دنبال یه چیزهایی می گرده یا اینکه یه کاری شبیه این داره. تازه اینم باشه مگه چشه، داره زحمت می کشه و کارشم مقدسه چون یه کاره، بیکارگی نیست.

 صورت چروکیده و گردی داشت که چین و چروک ازش می بارید، با آنکه فرصت و موقعیتش نبود صورتشو کامل ببینم اما چندقدم جلوتر که رفت فک کنم تازه فهمیده بود به من زده یه نیم نگاهی به عقب کرد که من نگاهم تو نگاهش افتاد و یه حسی تو قلبم لونه کرد. نمی تونم بگم کامل چشم هاش چپ بود، اما نگاهش کمی انحراف داشت و تو اون صورت گرد و رنگ و رو گرفته که معلوم نبود چرا بعضی جاهاش اینقدر سیاه سوخته شده، یه حس مظلومیت خاصی رو متبادر می کرد، شاید حس دل سوختگی. کم کم داشتم از فک کردن به اینکه چکاره هست منصرف می شدم حتی خداییش هنوز به ذهنم هم خطور نکرده بود که احتمال داره معتادهم باشه که از رو به رو اونم تو پیاده رو یه چندقدم جلوتر از من یه موتوسیکلت گشت نیروی انتظامی زد رو ترمز و یقه این بنده خدارو گرفت.

 - "واستا بینم، هی، این چیه، ها، این چیه پشتت، بگردش، بگردش". این صدای مامور جلویی بود که حتی از موتوسیکلت پیاده هم نشد و هنگام ادای این جملات دستش راهم به مرد می زد تا راهش را ادامه ندهد، همونطور نشسته به این بنده خدا داشت نهیب می زد که این چیه پشتت، بازش کنن ببینم که من رسیده بودم؛ چند قدم جلوتر به بهانه دیدن ویترین مغازه ای، ایستادم. خواستم ببینم چی میشه.

 مامور عقبی هم به خودش زحمت نداد پیاده بشه. انگار یه موجودی( نمی خوام بگم یه حیوون تا خدای نکرده اهانت نشده باشه اما شما فکر کنین از نوع برخورد غیرانسانی) یه گربه مزاحمی رو جایی دیدن که کز کرده و از سرجاش جم نمی خوره و اونها اجازه دارن با پاشون هی بهش تلنگر بزنن." این چیه، بازش کن، هی باتو ام".

 وقتی واکنش اون مرد رو دیدم بیشتر دلم سوخت، خودم هم نفهمیدم چرا چشمام داره خیس میشه، مرد با درماندگی هرچه تمام تر می گفت:" چرا منو اذیت می کنین آخه، مگه من چیکار کردم بذارید برم به درد و کار و زندگیم برسم چرا آبروی منو الکی می برین".

 من دیگه واقعن فراموش کردم بیشتر به کفش های اون و حتی مامورا دقیق بشم خودمو گذاشتم جای اون که" اگه تو بودی بیخودی یه مامور جلو این جمعیت بهت اینجوری گیر می داد و به هر بهانه ای با این شیوه برخورد می کرد و عابران تماشاچی، تو چیکار می کردی و چه حس نفرتی (شاید) تو دلت می نشست"؟؟

 مرد کم کم داشت به گریه می افتاد، مستاصل شده بود. حالا دیگه واقعا معلوم بود که معتاد نیست. اگرچه کمرش از کار زیاد به سمت چپ خم شده بود و وقتی راه می رفت خمیده می نمود اما معلوم بود که آدم زحمتکشیه که برا دو لقمه نون حلال خانواده به هیچ کار سختی نه نمیگه. من داشتم از دیدن این صحنه اذیت می شدم انگار تنم داره می لرزه و با هر لرزشی من بیشتر آب می شم، من که کاری نکرده ام، شاید نباید می ایستادم و می دیدم و برا همین مستحق این آب شدن بودم اما کاری بود که شده بود و می خواستم سرانجامش را ببینم.

 به دو دقیقه نرسید که ماموران وقتی فهمیدند بیخودی و تنها از روی ظاهر یه کارگر ساده و سختکوشی که شاید وسعش نمی رسد لباس های نو بخرد یا زودبه زود خودش و لباسش را بشوید، بهش گیر داده اند، اورا رها کردند و مرد جوان حتی تامل نکرد با نگاهش به آن دو مامور بفهماند که چرا با آبروی مردم همینطوری بازی می کنید، باز راهش را گرفت و با همان قدم های بلند و سریعش از من جلو زد. باز من ماندم و همان قفس. انگار امشب رهایی به من نیامده. تازه فهمیدم اگه خودم را درنیابم صدای هق هق گریه ام هم از دیدن این ناجوانمردی ها شنیده خواهد شد آخر مگر می شد آن نوع فرار مرد را بعد از آن ماجرا دید اما به این فکر نکرد که چرا مرد بیچاره نایستاد تا از حقش دفاع کند؟ چه سوال مسخره ای؟ کدام حق؟ در برابر چه کسانی؟؟

منبع: وبلاگ سوتک
ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۱۰
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۴:۲۸ - ۱۳۹۰/۱۲/۰۸
26
44
احسنت: دفاع از حق در برابر چه کسی؟!
ناشناس
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۵:۰۲ - ۱۳۹۰/۱۲/۰۸
0
17
عجب مقاله ای بودکلی تحسینش کردم.افرین.
hd
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۲:۲۲ - ۱۳۹۰/۱۲/۱۵
0
0
ايول
ناشناس
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۲:۱۵ - ۱۳۹۰/۱۲/۱۶
0
0
جمله اخر فوق العاده بود
کدام حق؟دربرابر چه کسانی؟؟
ely
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
۱۵:۵۹ - ۱۳۹۰/۱۲/۱۷
0
0
چشمام خیس نشد اما غباری از غم رو دلم نشست...
وبگردی