۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۳
به روز شده در: ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۲:۰۳
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۴۳۵۴۹۱
تعداد نظرات: ۸ نظر
تاریخ انتشار: ۱۲:۱۴ - ۱۱-۰۹-۱۳۹۴
کد ۴۳۵۴۹۱
انتشار: ۱۲:۱۴ - ۱۱-۰۹-۱۳۹۴

جایی شبیه هیچ کجا

نزدیک مرز که می رسی انگار به کوهستان ساک ها رسیده ای. مسافران هر اتوبوس با ساک هایشان تپه ای درست کرده اند و کنار آن نشسته اند؛ تپه هایی با رنگ های قرمز و مشکی و آبی وسفید و سایر رنگ ها. روی یکی از تپه ها، یک پرچم بزرگ یا حسین را طوری علم کرده اند، انگار کسی آن تپه را فتح کرده است. اینجا شبیه هیچ کجا نیست، فقط شبیه خود همین جاست.
عصرایران؛ مریم فرطوسی - شلمچه 15 کیلومتر، این مضمون تابلویی است که بعد از میدان مقاومت خرمشهر قرار دارد. به اینجا که می رسی مطمئن می شوی راه را درست آمده ای. از میدان که رد می شوی می بینی شهر حال و هوای دیگری دارد و با بقیه روزهای سال فرق می کند. مسیر پر شده است زائران و چادرهای سفید بزرگی که برای اسکان آنها در نظر گرفته شده است. هر چند متر یک بار، کسی جلوی ماشینت را می گیرد تا اندکی از نذری که او پخش می کند، بخوری. 

چند کیلومتر بعد، شهر تمام می شود ولی ازدحام زائران و موکب داران تا خود مرز ادامه دارد. پنج کیلومتر بعد از خرمشهر، از تردد ماشین های شخصی جلوگیری می شود و ناچار می شوی سوار اتوبوس هایی که برای این منظور اختصاص داده شده اند، شوی. زائران با شوق و ذوق ساک ها و چمدان های خود را سوار اتوبوس کرده و با خود می برند.

بازیگوشی کودکان، والدین را که برای یافتن جایی در یکی از اتوبوس ها تلاش می کنند، خشمگین می کند. یکی از همان کودکان بازیگوش روی صندلی کنار تو می نشیند و می پرسد: "چند ساعت دیگه می رسیم اربعین؟" و تو پیش از آنکه به پاسخ دهی، با خودت می اندیشی که مقصد این کودک اربعین است، نه کربلا و چه مقصد زیبایی.

جایی شبیه هیچ کجا

نزدیک مرز که می رسی انگار به کوهستان ساک ها رسیده ای. مسافران هر اتوبوس با ساک هایشان تپه ای درست کرده اند و کنار آن نشسته اند؛ تپه هایی با رنگ های قرمز و مشکی و آبی وسفید و سایر رنگ ها. روی یکی از تپه ها، یک پرچم بزرگ یا حسین را طوری علم کرده اند، انگار کسی آن تپه را فتح کرده است.

اینجا شبیه هیچ کجا نیست، فقط شبیه خود همین جاست. مردی تو را صدا می زند و قهوه تعارف می کند، فرد دیگری غذای گرم به تعارف می کند  و آن یکی اجازه می گیرد که کفش هایت را واکس بزند.از همه جالب تر جوان مهربان و تنومندی است که مسافران را به رایگان ماساژ می دهد تا اندکی از خستگی سفرشان بکاهد. راستی؛ اینجا همه چیز رایگان است. اما تو نیامده ای که بایستی، آمده ای که بروی. در ادامه مسیر دختری با عبای مشکی زیبایی می بینی و حدس می زنی حداکثر 4 سال دارد. کیف مدرسه صورتی رنگش که روی شانه های کوچکش قرار گرفته نقش کوله پشتی او را دارد. و تو بالاخره به مرز می رسی و می دانی به طورمعمول چند ساعتی معطل می شوی. پتوی مسافرتی که با خود آورده ای را روی زمین پهن می کنی، کوله پشتی ات را زیر سرت می گذاری و دراز می کشی. ستاره ها را می شماری و همزمان به داستانی مسافران که در چند متری تونشسته اند گوش می دهی.
 
فرشته نجات

عمو سلمان که مردی حدودا 55 ساله به نظر می رسید از شعبیه آمده بود، تنهای تنها و با پای پیاده. هر سال ده روز اول محرم را در محله خودشان عزاداری می کرد و بعد خود را آماده سفر به کربلا می کرد تا بتواند روز اربعین آنجا باشد. همه اهل شعبیه و حتی اهل شوشتر هم عمو سلمان را به دو چیز می شناختند؛ اول به حسینیه معروفی که داشت و دوم به مهارتش در تعمیر ماشین های سنگین.

هوا کم کم داشت تاریک می شد و عموسلمان با ریتمی منظم و استوار در حال گام برداشتن.معمولا شب ها در یکی از آبادی هایی که در مسیر می دید، توقف می کرد و صبح روز بعد مجددا حرکت می کرد. عمو که از دور چراغی دید که در دوردست سوسو می زد، خدا را شکر کرد و تصمیم گرفت در این آبادی توقف کرده و نمازی بخواند و استراحتی کند. نزدیکتر که شد، اثری از چراغ ندید. آن نور به آتشی تعلق داشت که مسافران یک اتوبوس متوقف روشن کرده بودند. به نزد آنها که رسید سلامی کرد و کنارشان نشست. لقمه نانی خورد و آبی نوشید. از راننده پرسید: کی میخوای حرکت کنی؟ راننده گفت: ای بابا، این ابوقراضه خراب شده، راه نمیوفته. مسافران که از شیراز آمده بودند، نگران دیر رسیدن و بسته شدن مرز بودند.

عمو سلمان به خدا توکل کرد و آستین هایش را بالا زد.سرش را درون موتور کرد و مشغول کار شد. هر چند دقیقه یک بار از مسافران که حالا او به امیدشان تبدیل شده بود، میخواست صلوات بفرستند. سه ساعت بعد، که دیگر نایی برای عمو نمانده بود، از راننده خواست چند بار پشت سر هم استارت بزند. وقتی با استارت چهارم اتوبوس روشن شد،  عمو سجده ای کرد و خدا را شکر گفت.

 اتوبوس حرکت کرد و عمو سلمان مسیر حرکت اتوبوس را با چشمانش دنبال می کرد. اتوبوس که در میان تاریکی شد ناپدید شد، عمو هنوز داشت خسته اما محکم و استوار گام بر میداشت.
 
انشای ناتمام

مرضیه خانم از مسافران همان اتوبوسی بود که عمو سلمان تعمیر کرده بود، سال گذشته نتوانسته بود به زیارت بیاید. او یکی از همکارانش با هم توافق کرده اند، که هر سال یکی برود و دیگری کلاس او را اداره کند.

پارسال که همکارش آمده بود، او کاری نداشت جز زل زدن به تلویزیون و گریه کردن. لب مرز که منتظر تمام شدن مراحل قانونی بود داشت به موضوع انشایی که قبل از آمدن به دانش آموزانش داده بود، فکر می کرد." قشنگ ترین خاطره ای که از رفتن به کربلا دارید را بنویسید".

حالا او می فهمید  چه موضوع سختی را به دانش آموزانش داده است. برای او همه آنچه در این سفر تجربه کرده بود، قشنگ و ناب بود. از توی کیفش دفتری و خودکاری در آورد و شروع کرد به نوشتن. حالا او هم میخواست یک انشا بنویسید. بعد از چند لحظه تفکر تصمیم گرفت داستان خراب شدن اتوبوس و سر رسیدن عمو سلمان را بنویسید. چند سطر که نوشت، نام او را صدا زدند و انشایش ناتمام ماند. دفترش را درون کیفش گذاشت در یک فرصت بهتر بتواند این انشای ناتمام را به پایان برساند.

نذری  سبز

هوا کاملا تاریک شده بود و لب مرز هیاهوی مردم در حال فروکش کردن بود .همه سعی در یافتن محلی برای خوابیدن بودند تا فردا اول در صف ویزا باسیتند و آنهای که ویزایشان صادرشده بود راهی شوند. "ام علی" اما دنبال جای بود که بار خود را در آن بگذارد و مانع فاسد شدنش شود.

او که معلم قرآن است، در یکی از حسینیه های شهرشهان مداحی می کند، به کمک خانواده های اطراف حسینیه، نزدیک 200 کیلو سبزی و چند گونی لوبیا را برای پخت قورمه سبزی تهیه کرده بود تا به نجف ببرد.
ام علی تعریف می کند: سال گذشته مهمان یک خانواده عراقی در نجف بودیم. هر چقدر درباره محبت و مهربانی و مهمان نوازی آنها بگویم کم گفته ام. آن خانواده به نحوی از ما پذیرایی کردند که اگر تا روز قیامت نوکری شان را بکنم باز نمی توانم جبران کنم. روز دوم یا سوم بود که عروس آن خانه برای ناهار قورمه سبزی درست کرد. و من که نذر کرده بودم اگر به زیارت بروم قورمه سبزی درست کنم، بهشون گفتم: من سال دیگه میام و خونه شما نذرم رو درست میکنم ،امسال هم همه چیز را برای این نذری که در شأن زائرین حسینی باشد آماده کردم.

تو هنوز روی آن پتوی مسافرتی دراز کشیده ای و کم کم چشمانت در حال سنگین شدن است. داستان های مسافران اتوبوس کماکان ادامه دارد  ولی تو که این تقریبا به خواب رفته ای، چیزی از آن داستان ها متوجه نمی شوی. نیمه های شب هوا سرد می شود و تو میان خواب وبیداری متوجه می شوی کسی به آرامی روی تو یک پتو می اندازند. با چشمان خواب آلود، به او که نگاه می کنی روی بازو بندش نوشته است " خدام الحسین" لبخندی می زنی، تشکر می کنی و باز به خودت یادآوری می کنی اینجا شبیه هیچ کجا نیست، فقط شبیه خود همین جاست.

برچسب ها: اربعین ، شلمچه
ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۸
در انتظار بررسی: ۱۸
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۳:۴۲ - ۱۳۹۴/۰۹/۱۱
12
18
خوش به حالشان ياحسين .ع.
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۳:۵۱ - ۱۳۹۴/۰۹/۱۱
5
21
از خدا میخواهیم که عاشورا برای ما فقط احساسات نباشد بلکه ابزاری برای رشد اخلاق و عقلانیت و حکمت نیز واقع گردد.
احمد
Iran (Islamic Republic of)
۱۵:۴۲ - ۱۳۹۴/۰۹/۱۱
9
13
احسنت
بسیار زیبا...
ناشناس
Netherlands
۱۷:۵۰ - ۱۳۹۴/۰۹/۱۱
10
11
خیلی رویایی بود
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۹:۰۶ - ۱۳۹۴/۰۹/۱۱
11
11
ممنون
زيبا بود
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۲۲:۲۵ - ۱۳۹۴/۰۹/۱۱
11
12
حال جا مانده را
جا مانده می فهمد فقط
reza
Iran (Islamic Republic of)
۰۲:۳۰ - ۱۳۹۴/۰۹/۱۲
12
12
خیلی زیبا بود بغضم ترکید و اشک ریختم ,واقعا همه چیز دستگاه امام حسین زیباست
محمود
Iran (Islamic Republic of)
۰۹:۵۷ - ۱۳۹۴/۰۹/۱۲
10
14
اللهم الرزقنا زیارة الحسین فی الدنیا و شفاعة الحسین فی الاخره . آمین
وبگردی