خیابانهای شهر را قدم میزنم هر روز
شاید دوباره ببینمَت
غافل از آنکه سالهاستْ رفتهای از این شهر!
**********************
دیگر برنمیگردی
این، مثلِ روزْ روشن است.
اما
مادر به دلَش بَرات شده میآیی
و من، باور میکنم!
**********************
امروز تو را فروختم
به بهای زنی که چشمهاش
شبیه چشمهای تو بود!
**********************
گفتند غرق شدهای در آبهای دوور
و دریا؛ جسدت را پس نداده است.
چه شوخیِ احمقانهای!
تو
شاهماهیِ قصههای منی
غرق میشوی مگر؟!
**********************
نترس!
سگی که پارس میکند
حتمن که هار نیست
ما آدمها هم
گاهی از شدت تنهایی
پاچهی خودمان را گاز میگیریم!
**********************
دارم جَویده میشوم
میانِ آروارههای سمجِ موریانهای
که جا گذاشتهای در سرم
**********************
قطاری که تو را بُرد
و خودش را به کوه زد
خراب نبود؛
عاشق بود!
**********************
دلم دیگر به زندهگی گرم نیست.
مادر میگوید:
باید کمی به خودت برسی!
اما چهگونه،
وقتی از هر طرف میروم، به تو میرسم؟!
**********************
از وقتی رفتهای
همهچیز زیباتر شده است:
پاییز، تماشای غروب و سفر دُرناها،
قدم زدن در خیابان و …
کاش زودتر میرفتی!
**********************
به موهات گل نزن دیگر!
من
به قدرِ کفایتْ نیش خوردهام