۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
به روز شده در: ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۶
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۵۵۱۸۲
تاریخ انتشار: ۱۱:۲۱ - ۰۵-۰۸-۱۳۸۷
کد ۵۵۱۸۲
انتشار: ۱۱:۲۱ - ۰۵-۰۸-۱۳۸۷

زنی که همنام مادر من بود...

علیرضا قزوه
   
طاهره نام مادر من است. اين را «طاهره صفارزاده» نيز مي‌دانست و مي‌داند.

اولين بار در کرمان ديدمش. از آن جمع عبدالملکيان هست و احمد زارعي نيست. حاجي فتح الله اسلامي با آن شلوار مشکي پاچه گشاد لري نيست و دکتر عبدالکريم سروش هست. نصرالله مرداني نيست و من تا هنوز هستم. صفارزاده امر و نهي مي‌کرد به عبدالملکيان و من آن روزها شاعري جوان بودم و تازه دانشجو شده بودم و شهريار هنوز بود و بچه‌هاي جهاد دانشگاهي کرمان رفته بودند پيش شهريار و با اصرار از او شعري گرفته بودند و شهريار سروده بود:

درود ما به دانشگاه کرمان و جهاد او
که از شعر و ادب داده چهارم کنگره تشکيل
و قافيه کرده بود با چرچيل و اوضاع هردمبيل!

من ناراحت بودم که نکند لابد بچه‌هاي جهاد دانشگاهي اصرار زيادي کرده‌اند و شهريار در يک مقاومت منفي و سرکاري، جهاد دانشگاهي را شعرداغ کرده است. وگرنه آن شعر کجا و شعرهاي حافظانه شهريار کجا!

حاجي فتح الله با آن کلاه نمدي و قيافه روستايي اش به صفارزاده گفته بود به من شعر نو ياد بده و همه خنديده بودند و من في البداهه سروده بودم:
از چه رو وزن عروضي را تو بر هم مي‌زني
با لباس سنتي از شعر نو دم مي‌زني...

و فرداي آن روز حاجي فتح الله جواب بيتم را با قصيده‌اي داده بود به طنز و همين سبب آشنايي من با پبرمرد شده بود.

به يادگار از آن سفر نواري از دکتر سروش مانده، سخنراني يي که سال‌هاي بعد در آمريکا داشت با نام "عيد فردي و عيد جمعي" و در آن اشاره‌اي هم به جواني دارد که در سفر کرمان شعري خوانده و بعد آن شعر را مي‌خواند و حرفهاي ديگر که بماند که آن جوانک حالا ديگر جوان هم نيست.

بعدها صفارزاده مرا به ياد مي‌آورد و گاهي دلم را خوش مي‌کرد که تو هم شاگرد خوبي هستي. اين عادت صفارزاده بود که به هر کس که مي‌خواست بگويد شاعر خوبي هستي مي‌گفت شاگرد خوبي هستي.
من اما شاگرد خوبي نبودم.

در هشت سالي که صفحه بشنواز ني روزنامه اطلاعات را سردبيري کردم بارها و بارها شعرهاي ايشان را چاپ کردم و سيد دعايي چه با احترام از اين شيرزن ياد مي‌کرد.

اين سه چهار سال آخر اما حضور ايشان را بيشتر احساس مي‌کرديم. گاهي تلفن مي‌زدم و ساعت‌ها شعرهايم را برايش مي‌خواندم و حرف مي‌زد. يادداشت مي‌نوشت و اصلاح مي‌کرد و نظر مي‌داد. بعد زنگ مي‌زد که فلان سطر نباشد يا اين کلمه را عوض کن. و من يکي دو بار با همسرم و دو دخترم به خانه شان رفته بودم و بارها به ايشان گفته بودم که من از فرزندان مکتب ادبي صفارزاده ام. من که حضور بسياري از شاعران بزرگ را درک کرده بودم. با اوستا و مشفق و سيد حسن و قيصر و بسياري ديگر دمخور بودم اما با افتخار همه جا گفتم که من از صفارزاده متاثر بودم. صفارزاده از يک شاعر جوان ديگر نيز هميشه با احترام ياد مي‌کرد و مي‌گفت مودب هم شاعر خوبي ست و بعد متوجه شده بودم که مودب نيز فرزند ديگر اين مکتب بود.

بارها او را دعوت کرده بوديم و آمده بود و حتي کرايه تاکسي را خودش داده بود و هيچ چيز نگرفته بود و رفته بود. در اولين دوره جايزه شعر فجر هم جايزه اش را تا دقيقه نود مي‌خواست بدهد به من که گفتم نمي‌خواهم و گفت آدم به استادش دستور نمي‌دهد و خواست بدهد به مودب که گفتم سلمان و قانع شد و جايزه را داد به خانواده مرحوم سلمان هراتي.

در ماجراي حمله عراق به امريکا در فرهنگسراي هنر برنامه‌اي گذاشتيم و ساعت‌ها نشست و شعري به زبان انگليسي گفت و آورد خواند و در جرايد آمريکا هم چاپ شد و خودش مي‌گفت که بخشي از شعرش را در تظاهرات بر پوستر نصب کرده بودند و ضد دولت بوش شعار دادند. آن روز من هم شعري خواندم با نام "حق با شعر است نه با بمب‌ها " صفارزاده گفت فردا شعرت را مي‌آوري ترجمه کنم. مطابق معمول بدقولي کردم و شايد هم نخواستم زخمتش بدهم که درگير کارهاي بزرگ تري بود. بعد يک هفته تلفني زدم که حالش را بپرسم. با ناراحتي گفت چرا شعرت را نياوردي؟

گفت همين حالا فاکس کن. فردا بعد از نماز ظهر زنگ زد که امروز از اذان صبح تا اذان ظهر وقت گذاشتم و ترجمه شعرت تمام شد، بيا ببر.

شعر را با هادي محمدزاده براي دو سايت مهم شعري آمريکا فرستاديم. يکي در سايت شاعران ضد جنگ و يکي در سايت POETRY.COM که هر دو چاپ شد و در سايت شاعران ضد جنگ حتي شعر ماه نيز شد. و اين به برکت ترجمه ارزشمند صفارزاده بود نه شعر ناقابل من. شايد در فرصتي آن شعر را با ترجمه چاپ کردم.

کتاب سوره انگور که درآمد – يعني همين دو ماه پيش که به ايران آمده بودم- اولين جلدش را برداشتم و رفتم خانه صفارزاده و کتاب را تقديمش کردم. آقاي سالاري و مدير بخش حقوقي وزارت ارشاد هم بودند، گويا آمده بودند مشکلات حقوقي خانم صفارزاده را حل کنند. از هند پرسيد و گفت بهترين جاي دنياست اگر قدرش را بداني. گفت که اين روزها خيلي اذيت شده است و مي‌خواهد بگذارد از اين مملکت برود. و خلاصه حسابي ناراحت بود. گفت که بخشي از آثار ارزشمند تاريخي آن مرحوم را با جرثقيل منتقل کرده‌اند و گاوصندوق را شکسته‌اند.

حسابي کلافه بود و من آرامش مي‌کردم که انشاء الله حل مي‌شود و بعد شماره وکيلش را داد که نامش فروغي بود و مي‌گفت آدم بدي نيست اما نمي‌تواند کاري کند. مي‌گفت باغبان خانه شيراز گناه دارد و دارند حقش را مي‌خورند. اين‌ها عين حرف‌هاي زني بود که هميشه گفته‌اند منتخب زنان آفريقا و آسيا و انديشمند نمونه و مفسر قرآن اما کسي نپرسيد که اين زن تنها و اين زن رنج کشيده که هيچ چيز براي خودش نمي‌خواست چرا بايد از دست ارباب عدالت اين گونه ناراحت باشد که بماند... هميشه مانده است و هميشه ما خفقان گرفته ايم براي مصلحت‌ها. همين يکي دو هفته پيش دخترخانمي که من او را نمي‌شناسم در وبلاگم پبغام گذاشت که حال صفارزاده خوب نبست و کسي هم به فکر او نيست و او با اين وضعيت رفتني خواهد بود و از من خواسته بود کاري کنم.

مي دانستم که مي‌رود. من هيچ وقت صفارزاده را آن قدر ناراحت نديده بودم. هيچ وقت از عدالت آن قدر دچار ياس نشده بودم.

بايد چه کار کنم؟ تسليت بنويسم. دروغ بگويم. به بچه‌هاي فارس قول داده ام مطلبم را آنها بزنند. نمي‌دانم اين حرفها را مي‌توانند چاپ کنند يا نه. آن زن مي‌توانست در محافل روشنفکري آمريکا برود و با بهترين شرايط زندگي کند اما ماند و مترجم قرآن شد و دل به دعا بست و شعر آزادگي سرود. در همان ديدار آخر باز با معصوميت تمام از خوابش مي‌گفت که در خواب نوشته‌هاي قرآني برايش با نور ظاهر شده بود. خوابي که چند بار برايم تعريف کرده بود و حالا دارم به تعبير خواب هايش فکر مي‌کنم.

من و ما از طاهره صفارزاده همين صراحت‌ها و همين جسارت‌ها را آموخته ايم. همين که نترسيم از اين ناقاضيان و ناعادلان. من خود قاضي بودم که به شعر روآوردم. و او شاعري بود که قضاوت مي‌کرد در باره خوبي‌ها و بدي‌ها و نمي‌هراسيد از گفتن حق.

و باز يادم آمد که در ديدار آخر از قيصر و حسيني گفته بود و اين که چرا قيصر را زيادتر از حسيني تحويل مي‌گيرند و اين اشتباه است و حرفهايي که بماند. حالا سال قيصر است و داغ سيد حسن هم تا هنوز تازه است.
از آن جمع حالا سيد حسن نيست و قيصر نيست و صفارزاده هم نيست.

ارسال به دوستان
وبگردی