۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
به روز شده در: ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۵:۳۰
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۶۳۹۸۳
تاریخ انتشار: ۱۴:۲۲ - ۱۴-۱۱-۱۳۸۷
کد ۶۳۹۸۳
انتشار: ۱۴:۲۲ - ۱۴-۱۱-۱۳۸۷

به خاطرخوشبختى مادرم مرا به بهزيستى بفرستيد

سرانجام دو سال قبل، پليس، با شكايت هاى متعدد مالباختگان، «سعيد» و همدستانش را دستگير كرد. دادگاه هم هر يك از آنها را به ۵ سال زندان و جلب رضايت شاكى ها محكوم كرد.


صداى جر و بحث درگيرى «سيامك» و «نسرين» در اتاق رئيس اداره سرپرستى دادگسترى پيچيده بود.

«سيامك» با صداى بلند فرياد مى كشيد و ناسزا مى گفت. «نسرين» هم براى اين كه مقابل شوهرش كوتاه نيامده باشد با صداى بلندتر جوابش را مى داد. در آن سوى اتاق «نازنين» ـ ۹ ساله ـ كه همانند ساير حاضران شاهد درگيرى و مشاجره بود، از شدت ترس به خود مى لرزيد و اشك مى ريخت.

در اين هياهوى عجيب «سيامك» به قدرى عصبى به نظر مى رسيد كه چندين بار به سوى «نسرين» و نازنين حمله ور شد. اما با ميانجيگرى هاى حاضران و مأموران ناكام ماند.

«نازنين» كه هق هق مى زد، به رئيس شعبه گفت: آقاى قاضى تورو به خدا مرا به خانه نفرستيد. من حاضرم به بهزيستى بروم، اما مادرم خوشبخت زندگى كند. بعد هم در حالى كه با انگشتان ظريف و كوچكش «سيامك» را نشان مى داد، گفت: اين مرد ناپدرى ام است و تحت هيچ شرايطى هم حاضر به نگهدارى من نيست. به همين خاطر دائم با مادرم درگير مى شود و هر دو نفر ما را هم به باد كتك مى گيرد.

«نسرين» كه همچنان با «سيامك» درگير بود، ناگهان متوجه درد دل هاى دخترش با رئيس اداره سرپرستى شد. بلافاصله به طرف او رفت و در حالى كه محكم دستانش را گرفته بود، گفت: «سيامك» تو را بسيار دوست دارد و من هم حاضر نيستم كه تو را به جايى بفرستم.

در همين هنگام «سيامك» كه كمى آرام گرفته بود، با شنيدن حرف هاى «نسرين» عصبى تر شد و گفت: «آقاى قاضى من به هيچ عنوان حاضر به نگهدارى فرزند همسرم نيستم و نمى توانم اجازه بدهم كه او در خانه من زندگى كند.

سرپرست شعبه كه با شنيدن صحبت هاى طرفين بشدت متأثر شده بود، براى آن كه راحت تر به اين پرونده رسيدگى كند، به «سيامك» دستور داد بيرون اتاق بايستد. بعد هم از «نسرين» خواست تا روى صندلى بنشيند و علت حضورشان را به طور كامل شرح دهد.

«نسرين» وقتى كمى آرام تر شد، گفت: آقاى قاضى من تنها فرزند خانواده بودم، پدرم هم به دليل اين كه كارگر ساده بود، وضع مالى مناسبى نداشتيم. بنابراين در يك خانه كوچك اجاره اى زندگى مى كرديم. وقتى ديپلم گرفتم، پدرم با پيشنهاد ازدواج نخستين خواستگارم كه از سوى همسايه مان معرفى شده بود، بدون هيچ گونه تحقيق و بررسى موافقت كرد. چرا كه فكر مى كرد در خانه شوهر زندگى بهترى خواهم داشت. آنها با چرب زبانى هايشان به ما گفتند پسرشان صاحب يك كارگاه تراشكارى است و از وضع مالى بسيار خوبى هم برخوردار است.

بدين ترتيب من و سعيد با موافقت دو خانواده با مهريه ۱۴ سكه طلا پاى سفره عقد نشستيم و قرار شد تا زمان خريد جهيزيه و پيدا كردن خانه مناسب، تا يك سال براى ازدواج صبر كنيم. اما چند ماه بعد، «سعيد» گفت كه خانه خريده است و بايد هرچه سريع تر به خانه خودمان برويم. پدر و مادرم هم به ناچار با كمى قرض و وام توانستند، جهيزيه اى برايم تهيه كنند. سعيد هم پس از برگزارى يك مراسم ساده مرا به خانه اش برد.

از همان روزهاى اول زندگى مشتركمان، متوجه حركات و رفتارهاى مشكوك «سعيد» شدم. او اكثر روزها در خانه خواب بود و وقتى متوجه مى شد كه چيزى براى خوردن نداريم، از خانه خارج مى شد و بعد از ساعتى با كلى پول، مواد غذايى و هديه به خانه مى آمد. و وقتى هم مى پرسيدم درآمدش از كجاست مى گفت: درآمد كارگاه تراشكارى اش را صرف مخارج خانه مى كند.

هنوز چند ماهى از شروع زندگى نگذشته بود كه ناگهان مردى زنگ در خانه مان را زد و وقتى در را به روى او باز كردم با عصبانيت بسيار گفت: چرا اجاره هاى عقب افتاده تان را نمى دهيد. من كه با شنيدن حرف هاى اين مرد شوكه شده بودم، از شوهرم خواستم جوابش را بدهد. «سعيد» هم با كلى خواهش از او مدتى وقت خواست. وقتى آن مرد رفت. «سعيد» گفت: خانه را با قيمت بسيار بالايى اجاره كرده است. در حالى كه گفته بود آنجا را خريده!

سرانجام وقتى به دروغ هاى بزرگش پى بردم. او بى پروا گفت قبل از ازدواج معتاد بوده و به خاطر تأمين هزينه هاى اعتيادش هم چندين بار به محل كار سابقش دستبرد زده كه با شكايت صاحب كارش، چند ماهى هم در زندان بوده است و حالا هم بيكار است. من كه با شنيدن حرف «سعيد» زندگى ام را بر باد رفته مى ديدم، با كلى صحبت و خواهش سعى كردم شوهرم را به كار و زندگى دلگرم كنم. اما او گوشش بدهكار نبود. خانواده اش هم پيوسته حمايتش مى كردند.

در اين اوضاع وخيم، ناگهان پدرم سكته كرد و مرد! در حالى كه خود را بى پناه مى ديدم مجبور بودم به تنهايى زندگى خودم و «سعيد» را اداره كنم. بنابراين با خياطى و كار در خانه مخارج زندگى مان را به سختى تأمين مى كردم. شوهرم نيز روز به روز تن پرورتر مى شد. اين در حالى بود كه ناخواسته باردار شده و نازنين هم به دنيا آمده بود.

در اين ميان شوهرم بدون اين كه به من و فرزندمان فكر كند، اعتيادش را بيشتر كرد. از آنجا كه كارى هم براى تأمين هزينه اعتيادش نداشت، تمام جهيزيه ام را فروخت و بعد از مدتى هم، دوباره به سراغ دزدى رفت. چندين بار هم به همين خاطر زندانى شد، من هم بدون آن كه جايى داشته باشم مجبور بودم، به سراغ شاكى هاى «سعيد» بروم و با كلى گريه و زارى از آنها بخواهم به خاطر فرزندمان رضايت دهند. آنها هم، ناچار قبول مى كردند. اما به محض اين كه پاى «سعيد» به بيرون از زندان مى رسيد، دوباره سراغ دزدى و خلاف مى رفت. خانواده اش نيز در تمام اين مدت بدون آن كه كمكى به من و فرزندم كنند، مرا مقصر اصلى مى دانستند.

در حالى كه از اين وضعيت به ستوه آمده بودم، سرانجام آخرين بارى كه «سعيد» از زندان آزاد شده بود، او را تهديد كردم چنانچه دوباره دست به سرقت بزند، از او طلاق خواهم گرفت. چند ماه اول او از ترس، با من و فرزندم خوش رفتارى مى كرد و قول داد اعتيادش را ترك كند و به سر كار برود. من هم خوشحال از اين موضوع به او كمك كردم تا اعتيادش را ترك كند اما چند ماه بعد وقتى هم بندى هايش از زندان آزاد شده و سراغش آمدند به اتفاق هم شبكه سرقت تشكيل دادند.
آنها روزها و شب ها با كمين در خيابان ها، از مردم زورگيرى و اخاذى مى كردند.

سرانجام دو سال قبل، پليس، با شكايت هاى متعدد مالباختگان، «سعيد» و همدستانش را دستگير كرد. دادگاه هم هر يك از آنها را به ۵ سال زندان و جلب رضايت شاكى ها محكوم كرد.
من كه از اين وضعيت به ستوه آمده بودم، بلافاصله دادخواست طلاق دادم و دادگاه هم با توجه به وضعيت «سعيد» حكم طلاقم را صادر كرد. حضانت فرزندم نيز به من سپرده شد.

از همان روزها همزمان با كار در خانه، با كمك دوستانم در يك كارخانه توليدى مشغول كار شدم.

مدتى بعد نيز با «سيامك» كه صاحب يك مغازه است و اوضاع مالى نسبتاً خوبى هم دارد آشنا شدم. او وقتى از شرايط زندگى ام باخبر شد، قبول كرد با من ازدواج كند. همچنين قول داد از «نازنين» هم مثل فرزند خودش، مراقبت كند. اما پس از ازدواج او زير تمام حرف هايش زد و گفت: سرپرستى «نازنين» را قبول نمى كند و او بايد نزد پدر و مادر «سعيد» برود.

به همين خاطر، پس از مقاومت شديد مجبور شدم «نازنين» را به خانواده شوهر سابقم بسپارم اما آنها هم سرپرستى اش را قبول نكردند. تا اين كه با التماس از «سيامك» خواستم از تصميمش صرف نظر كند. اما قبول نكرد. او براى اين كه «نازنين» را از من دور كند، به بهانه هاى مختلف درگير مى شود و جر و بحث راه انداخته و من و دخترم را به باد كتك مى گيرد. حالا هم پاى خود را در يك كفش كرده و مى گويد بايد «نازنين» را تحول بهزيستى دهيم. حتى يك بار هم او را به بهزيستى برد، اما مسئولان بهزيستى گفتند: به دليل اين كه «نازنين» پدر و مادر دارد، نمى توانند، او را قبول كنند. حالا هم با زور و كتك مرا به اينجا آورده تا مجوز تحويل «نازنين» به بهزيستى را دريافت كند.
 
نماينده دادستان و رئيس اداره سرپرستى، پس از شنيدن داستان غم انگيز زندگى مادر و دختر و همچنين به دليل درخواست خود «نازنين» از مسئولان بهزيستى خواستند با توجه به شرايط بد اين دختر به طور موقت او را بپذيرند تا در اين باره تصميم گيرى كنند.
 
ارسال به دوستان
وبگردی