۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
به روز شده در: ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۷:۳۹
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۶۴۶۵۷۷
تاریخ انتشار: ۱۴:۱۴ - ۰۵-۱۰-۱۳۹۷
کد ۶۴۶۵۷۷
انتشار: ۱۴:۱۴ - ۰۵-۱۰-۱۳۹۷

همین الان می‌خوام

یه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسیدم چی رو؟ گفت سورپرایزه! مبل‌ها و فرش و میز ناهارخوری و کلاً دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالی. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در. در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن. چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکی، همونی که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود. حالا نمی‌دونم همون بود یا نه. اما همونی بود که من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم. خیلی جا خورده بودم. گفت چی می‌گی؟ گفتم چی می‌گم؟ می‌گم حالا؟ الان؟ واقعاً حالا؟ بیشتر ادامه ندادم. پیانو رو آوردن گذاشتن اون جای خالی‌ای تو خونه که مامان خالی کرده بود. من هم رفتم تو اتاقم. نمی‌خواستم بزنم تو پرش. ولی هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو به چه درد من می‌خوره!؟ من که خیلی سال از داشتنش دل کندم. ده سالی تو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش به نوه عموم.

یه روز اولین عشق زندگیم که چهارده سال ازم بزرگتر بود، رفت فرانسه، اون جا با یه زن فرانسوی که چند سال ازش بزرگتر بود ازدواج کرد. منم که نمی‌خواستم قبول کنم از دست دادمش شروع کردم واسه خودم داستان ساختن. ته داستانم هم این‌طوری تموم می‌شد که یه روزی بر می‌گرده، وسط داستان هم این‌جوری بود که داره همه تلاشش رو می‌کنه که برگرده. این وسطا هم گاهی به من از فرانسه زنگ می‌زد و ابراز دلتنگی می‌کرد. بعد از هفت سال خیالبافی دیدم چاره‌ای ندارم جز اینکه با واقعیت مواجه شم. شروع کردم به دل کندن. من هی دل کندم و هی خوابش رو دیدم که برگشته. دوباره دل کندم و باز خوابش رو دیدم که برگشته، تا اینکه بالاخره واقعاً دل کندم! چند سال بعدش تو فیس بوک پیدا کردیم همو. اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعاً الان؟ من خیلی وقته که دل کندم!

یه دوستی داشتم کاسه صبرش خیلی بزرگ بود. عاشق یه پسری شده بود که فقط یک ماه باهاش دوست بود. اون یک ماه که تموم شده بود، پژمان رفته بود پی زندگیش و سایه مونده بود با حوضش! بعد چند سال یه روز بهش گفتم دل بکن. خودت می‌دونی که پژمان برنمی‌گرده. گفت ولی من صبر می‌کنم. هر کاری هم لازم باشه می‌کنم. یک سال بعد رفت پیش یک دعانویس.

شش ماه بعدش با پژمان ازدواج کرد. اون روزا دوست بیچاره‌ام خیلی خوشحال بود. به خودم گفتم حتماً استثنا هم وجود داره! دو سال بعدش شنیدم که از هم جدا شدن. پیداش کردم. خیلی عصبانی بود. پرسیدم چی شده؟ گفت پژمان اونی نبود که من فکر می‌کردم. گفتم پژمان همونی بود که تو فکر می‌کردی، ولی اونی نبود که الان می‌خواستی. پژمان اونی بود که توی اون روزا، همون چندسال قبل تو می‌خواستی که باشه، و وقتی نبود، باید دل می‌کندی!

ارسال به دوستان
پنج راه برای تکمیل «چرخه استرس» و جلوگیری از فرسودگی یا افسردگی قدیمی‌ترین پوشاک کشف‌شدۀ جهان؛ از گردنبند نئاندرتال تا جوراب فضایی! (+عکس) اگر این ۷ مورد را در زندگی تجربه کرده‌اید از نظر روحی سرسخت‌تر از آدم‌های معمولی هستید نگاهی به تاریخچه تکامل فیگورهای مسابقات بدنسازی (+عکس) گوگل معلم زبان انگلیسی می‌شود! این سالاد پروتئینی خوشمزه با سس پستو را از دست ندهید چگونه دمای گوشی را پایین بیاوریم؟ ۷ نشانه که می گوید باید کسی که دوستش دارید را ترک کنید بهترین فیلم های وسترن با بازی «لی ون کلیف»؛ از Beyond the Law تا The Grand Duel زنان تاریخ‌‌ساز؛ با اولین مهمانداران زن هواپیما در جهان آشنا شوید (+عکس) فال حافظ امروز : یک غزل ناب و یک تفسیر گویا (9 اردیبهشت) چند حقیقت شگفت انگیز درباره کشور هند و فرهنگ مردم آن چرا کودکان فرانسوی به خوش رفتار و مؤدب بودن مشهورند؟ این ۶ جمله را تنها از افراد با شخصیت واقعی و صادق می شنوید فال حافظ امروز : یک غزل ناب و یک تفسیر گویا (8 اردیبهشت)
وبگردی