
ایران: «شهره حاج اسفندياري» متولد 20 فروردين 1368 در تهران هستم، پدرم عباسعلي و مادرم «نسرين خرازاني» به شماره شناسنامه 4277 است.
وقتي يك ماهه بودم پدر و مادرم از هم جدا شدند.عمه مي گفت مادرم خودكشي كرده است. اما از وقتي خودم را شناختم ندايي دروني به من ميگفت مادرم زنده است.
از روزي كه خود را شناختم بابا بزرگ و مادربزرگ پدريام را مامان و بابا صدا ميزدم.
وقتي چهارسال داشتم پدرم دوباره ازدواج كرد. درطول يك ماه چند ساعتي همديگر را ميديديم و بس!
اما همه ماجرا از آن غروب دلگيري شروع شد كه بابا بزرگ براي هميشه چشم هايش را بست و من و مامان بزرگ را تنها گذاشت و رفت.
در 13، 14 سالگي خودم را در حصار خنجرهاي بي رحم زمان ديدم.اي كاش تنها بادهاي ويرانگر به جسم و روحم شلاق ميزدند، درد در تمام وجودم ميپيچيد و دلم شلاق ميخورد.
خدا آن روز را نياورد كه بچهاي بي سرپناه و دور از مادر و پدرش باشد اما روزگار من اين چنين بود و ماند.
همه فاميل براي زندگيام تصميم ميگرفتند و بالاخره به اين نتيجه رسيدند كه در خانه پدر و نامادريام بمانم. در آنجا لحظهها به كندي ميگذشتند. به هر بهانهاي به قبرستان سري ميزدم تا شايد نشاني از قبرمادرم؛ پاره تنم پيدا كنم اما هيچ نشاني نبود كه نبود...
حسرت ديدن و بوييدنش لحظهاي رهايم نميكرد. هميشه در تنهايي خود غوطه ميخوردم. سر بر زانو ميگذاشتم و ميگريستم.دلم نميخواست آرامش زندگي پدرم و همسرش را بر هم بريزم.
خزان تند تند و وحشيانه بر زندگيام هجوم ميآورد. سال سوم دبيرستان بودم كه در فصل پرالتهاب امتحانها، بيماري مادر بزرگ بر آن التهاب ثانيهها ميافزود.
بعد از فوت مادربزرگ جستوجو را شروع كردم. مادربزرگ راست ميگفت؛ هيچ كس براي پيدا كردن مادرواقعيام كمكم نكرد. بابا بالاخره «آب پاكي را روي دستم ريخت» و گفت يا من يا مادرت، انتخاب كن!
من كسي را انتخاب كردم كه هيچ نشاني از اونداشتم و ندارم. به همين خاطر براي هميشه از پدر جدا شدم.
پس از ترك تحصيل در به در دنبال كار ميگشتم و به تنهايي براي پيدا كردن مادرم جستوجو را ادامه دادم.
حالا مدتي است كه سر كار ميروم. هميشه بخش جويندگان عاطفه روزنامه ايران را ميخوانم و بزرگترين آرزوي زندگيام چاپ سرنوشتم در اين روزنامه و ديدن مادرم است.