شروین وکیلی
مسئله: طی روزهای گذشته موجی در فضای مجازی برخاسته که آماج آن آقای عمادالدین باقی است. محتوای این موج، تا جایی که من دیدهام، دشنام است و ابراز نفرت و نکوهش، به این خاطر که ایشان پای عکسی (که مردی همجنسگرا را در آرایش و لباس زنانه در کنار شوهرش نشان میداده)، یک کلمه نوشته است: «چندش»!
زمینه: طبعا حزم و احتیاط حکم میکند در این شرایط سکوت اختیار کنم و در تقابل با موجی قرار نگیرم که «روشنفکرانه»، «هوادار حقوق اقلیت های تحت ستم»، «مترقی»، و «مقبول عموم» است. به ویژه که من آقای باقی را تا به حال ندیدهام، ایشان را از نزدیک نمیشناسم، و تنها یک بار روی تلگرام با هم پیامی رد و بدل کردیم در حد چند جمله درباره یکی از نوشتارهایم. پس علاوه بر حکم حزم و احتیاط بر سکوت، غیاب دلیلی برای سخن نیز در میان است. اما قصد دارم این هردو را کنار بگذارم و سخنی بگویم که شاید مایه ناخرسندی بسیاری گردد، اما به لحاظ اخلاقی بیانش را وظیفه خود میدانم، چون آنجا که حقی پایمال میشود و صدایی بلند نیست، زبان های خاموش آزموده میشوند.
مثال نخست: وقتی انتخاب میان خاموشی است یا سخن گفتن، اغلب به سکوت اندرز میدهند. چون تیر سخن وقتی از شست گریخت، دیگر به کمان زبان باز نمیگردد. از آنان که بارها به سکوت پند دادهاند، مشهورتر از همه سعدی است که مثلا در باب چهارم گلستان – زیر عنوان «در فواید خاموشی»- داستانی میگوید، که از قضا با مسئلهی ما ارتباط پیدا میکند و میارزد که نقلاش کنیم:
«ناخوشآوازي به بانگ بلند قرآن هميخواند صاحبدلي برو بگذشت و گفت: ترا مشاهره چندست؟؛ گفت: هيچ. گفت: پس زحمت خود چندين چرا هميدهي؟ گفت: از بهر خدا مي خوانم. گفت: از بهر خدا مخوان. گر تو قرآن برين نمط خواني / ببري رونق مسلماني».
سعدی خواسته از این حکایت ضرورت سکوت را نتیجه بگیرد، اما قصد دارم متنش را واژگونه کنم و نتیجهای متفاوت بگیرم. از زاویهای دیگر، متن سفارش به بیان موضع است، درباره چیزی که نازیبا شمرده میشود. توجه داشته باشید که داستان یک قهرمان دارد که «صاحبدل» است، و یک شخصیت منفی که «ناخوشآواز» است.
دومی کاری را انجام میدهد که در بافت اجتماعی پیرامون سعدی مقدس شمرده میشود. یعنی بدون دریافت دستمزد، مشغول خواندن قرآن است. اما این کار را زشت و ناخوشایند انجام میدهد، و نه حتا نادرست. صاحبدل با دیدن او سکوت نمیکند. بلکه به او حکم میکند که نخواند. دلیل او برای این حکم، زیباییشناسانه است. چون صدایش «ناخوش» است و میگوید اگر قرآن را این طوری بخوانی، مردمان را دلزده خواهی کرد.
سخن سعدی البته امروز برای ما آشناست. چون مدام صداهای عجیب و غریبی که بنا به مناسبتهای گوناگون از بلندگوهای مراکز دولتمند پخش میشود، و در آن «ناخوشآوازی» چیزهایی -اغلب به زبان عربی مغلوط و نادرست- میخواند که احتمالا گوینده گمان میکند نوعی دعا و نیایش است، ولی معمولا پیوندی محکم با هیچ متن و سند کهنی ندارد و [...]
سعدی شاید در شرایطی همسان، از یک سو «ناخوشآواز» را به سکوت فرا میخواند، اگرچه آنچه دارد میخواند قرآن است و اگرچه که بیمزد و منت چنین میکند. اما همزمان صاحبدلی را به سخن وا میدارد، و اوست که اعتراض دارد و حکم به سکوت را ابلاغ میکند.هنگام شنیدن این داستان، بعید میدانم کسی با سعدی و صاحبدل موافق نباشد. از روشنفکری -معترض به هرچه اغلب مردم بدان معترضاند- گرفته، تا ریاکاری ناخوشآواز که چه بسا در دل آنچه باید بداند، بداند.
مثال دوم: من به تعبیری جانورشناس هستم. نوعی شیفتگی به دنیای حشرات دارم و تماشای کالبد حشرات همیشه برایم چیزی بوده همتای تماشای فیلمهای علمی -تخیلی. از دید من حشرات شگفتانگیز، موزون، و اغلب بسیار زیبا هستند.
چندی پیش با دوستی بسیار عزیز گپی داشتیم و او ابراز چندش و نفرت میکرد از حشرات، و میگفت که هیچ میلی به تماشای حتا عکسشان هم ندارد. احتمالا از دید همهی مخاطبان ابلهانه خواهد نمود اگر من به خاطر این اختلاف سلیقه شروع کنم به فحاشی به دوستم، که چرا حشرات زیبا و رنگارنگ را چندشآمیز میبیند. واژگونهی این تجربه را هم داشتهام. دوستی انگلشناس زمانی برایم از باشکوه بودن و زیبا بودن زخمهایی حرف میزد که فلان انگل بر بافتهای میزبان نگونبختش ایجاد میکند. از دید من ماجرا بیمارگونه، چندشآور و ناخوشایند بود و این را به او گفتم. بدیهی است که چون آدمی بالغ و عاقل بود شنید و خندید و گذشت.
تعمیم: ببینیم شرایطی که سعدی گفته، یا من در ارتباط با حشرهشناسی و انگلشناسی تجربه کردهام، با آنچه درباره پرونده وخیم آقای باقی میبینیم شباهتی دارد یا نه؟ روشن است که در اینجا هم با متنی و نشانهای سر و کار داریم: عکسی از دو مرد همجنسگرا، که کسی دربارهاش ابراز نظری کرده است. این نظراز جنس اعلام سلیقه است و نه حکمی حقوقی یا اخلاقی. یعنی آن را «چندش» دانسته است، و نه مثلا «مستوجب عذاب»، «واجبالاعدام» وحتا «اخلاقا بد». یعنی واکنش حسی خود به موضوع را بیان کرده است. حدس میزنم تقدس آن عکس نزد معترضان، از تقدس قرآن نزد سعدی بیشتر نباشد. و روشن است که اشاره به «چندش» بودن چیزی، از این حکم که «برای خدا (قرآن) نخوان» بسیار ملایمتر است.پس باید دید در شرایطی که ایرانیان مسلمان هفت قرن پیش به خاطر داستان سعدی برآشفته نمیشدهاند، چرا نوادگانشان امروز از سخن آقای باقی چنین عصبانی هستند؟
چند حالت را میتوان در نظر گرفت: نخست آن که عدهای واکنش عاطفی و هیجانی متفاوتی نسبت به آن عکس داشته باشند، که در این حالت به نظرم توهین کردن به کسی که حس و حال خودش را بیان کرده، غیرمعقول و افراطی به نظر میرسد. این افراد -اگر واقعا صادقانه چنین نظری دارند- قاعدتا باید بروند و زیر عکس حس و حال خودشان را از آن عکس بنویسند. مثلا بگویند: «دلپذیر»، «باشکوه»، «گوارا» یا چیزهایی شبیه به این که مقابل «چندش» قرار میگیرد، با این شرط که صادقانه باشد و حس و حال خودشان را در این زمینه بیان کند.
دومین حالت آن است که عدهای گمان کنند که: الف) همجنسگرایان در جامعه تحت ظلم و ستم هستند، و بعد تصور کنند که ب) آن عکس افرادی را نشان میدهد که توسط چنین ستمی تهدید میشوند، و بعد باور داشته باشند که پ) «چندش» گفتن آقای باقی این ستم را تشدید میکند.
تا جایی که من دیدم، بیشتر کسانی که به ناسزاگویی مشغول بودند، گویا چنین موضعی داشتند. میشود هر سه بخش از مقدمات این موضع را به پرسش گرفت، و نادرستیاش را نشان داد. نخست آن که همجنسگرایان به آن شدتی که تبلیغ میشود تحت ظلم و ستم نیستند. از واتیکان که مهمترین نهاد دینی غرب است تا سازمانهایی در کشور خودمان [...]
این که آن عکس به چنین ستمی اشاره کند، بیشک نادرست است. تصویر زوجی همجنس را در مراسمی رسمی در کشوری نشان میداد که در آن همجنسگرایان تحت حفاظت قوانین مدنی بودهاند. این که سخن آقای باقی و نظر او مبنی بر چندش بودن این منظره، به تشدید ستمی بر این گروه منتهی شود هم در بهترین حالت بسیار مشکوک است. اگر نفوذ کلام انسان ها تا این حد چشمگیر باشد، باید دلنگرانِ ناسزاهایی بود که برآشفتگان به آقای باقی داده و میدهند. یعنی اگر یک ایرانی با نوشتن چندش پای عکس یک اروپایی اینقدر بتواند به چرخههای تولید ستم دامن بزند، در این حالت حملههایی که از طرف همزبانان و هممیهنان به آقای باقی شد، بیشک خطرناکتر است و ستمهایی پردامنهتر را به کسانی دامن میزند که شاید با او همحس و حال باشند.
اندر حق بیان: به خاطر همین خطر است که دست به نوشتن این متن بردهام. متنی که شاید بسیاری را برنجاند، و امیدوارم که چند تنی را در این میان هشیار سازد، که آن رنجش به این هشیاری میارزد. این که کسی (با هر طبع و نظری) «حق نداشته باشد» احساس خود را به چیزی که ناخوشایند میداند بیان کند، با هر معیاری نادرست و غیراخلاقی است. فرض کنیم کسی سمفونی پنجم بتهوون را (که من شاهکار میدانم) تهوعآور، زشت، و ننگین بداند. آیا او حق ندارد نظرش را اعلام کند؟ فرض کنید کسی از شعر کسی (خواه نیمایوشیج و خواه فردوسی بزرگ) خوشش نیاید و آن را مهمل و چرند بداند.
آیا قاعدهای یا شاخصی هست که به کسی حق بدهد تا او را از اظهار نظر در این مورد منع کند؟ اصولا اگر چنین حقی وجود داشته باشد، دیگر آزادی بیان و آزادی عقیده چه معنایی پیدا میکند؟ این که کسی حق نداشته باشد نظرش را (هرچند به لحاظ علمی نادرست، و هرچند به لحاظ سلیقهای خارج از هنجار عمومی) بیان کند، دقیقا همان است که دستگاههای سانسور و سرکوب اندیشه در رؤیایش سیر میکنند. کیست که حق داشته باشد تا چنین روشن و فاش این کابوس پلشت را تایید کند؟
من بسیار تردید دارم حس آقای باقی درباره چندش بودن آن تصویر، امری تکینه و ناهنجار و غیرعادی باشد. برعکس، فکر میکنم عده زیادی هنگام دیدن آن عکس چنین برداشتی دربارهاش داشته باشند. همچنین بسیار بعید میدانم کسانی که به او یا به همتایان او به خاطر اظهار نظری بد و بیراه میگویند، به پیامدهای کردار خود آگاه باشند.
من با هرکس که به هر دلیلی خاموش کردن زورمدارانه صداها را مشروع بداند، تجویز کند، یا کارگزارش باشد، مخالفم و تفاوتی میان سانسورچی فلان وزارت فخیمه و سانسورچیهای عوام در فضای مجازی نمیبینم. بلکه دومی را خطرناک تر و گزندهتر از اولی میدانم. چون سانسورچی اداری کسی است که پولی میگیرد و کاری میکند که هرگز کارآمد و موفق نیست. چرا که کتاب های ممنوعه همیشه بیش از باقی کتاب ها خوانده شدهاند. اما فشار حرف عوام اغلب خرد کننده است و کافی، برای آن که باقی و الباقی را به سکوت وا دارد. در سیاست سکوت، خودی و ناخودی نداریم. حقِ بیان، حق است و زورگویی برای ساکت کردن، ناحق.
موضعگیری: من حق خود میدانم که در هر زمینهای هر موضعی که دارم (اعم از اخلاقی، شناختی یا زیباییشناسانه) را بیان کنم و این حق را برای همگان قایل هستم. من اخلاق حاکم بر گروه طالبان و فرقهی داعش را اهریمنی، شر، و ناپذیرفتنی میدانم. اما باور دارم که هر عضوی از این گروه ها تا وقتی که جرمی عینی مرتکب نشده، حق دارد از آنچه درست میداند (و به نظر من آمیختگی بلاهت و شر است) سخن بگوید و از موضع خود دفاع کند. من باور دارم که زمین کروی است و درونش توپُر است و همهی اعضای گونهی انسان خویشاوند و نوادگان هومو ساپینسهای اولیه هستند. ولی کسانی در ممالک مترقیه هستند که پیرو نظریهی زمین-توخالیاند. یعنی فکر میکنند زمین توپی میانتهی است و در اعماقش دایناسورها و موجودات هوشمند خزندهای زندگی میکنند، و تازه سیاست روز دنیا را هم کمیتهای سری از این خزندگان مخوف و مرموز میگردانند. این افراد باید حق داشته باشند حرفشان (هرچند به نظرم چرندِ آشکار است) بگویند و آسیبی و گزندی متوجهشان نشود. من خرد فردوسی را و شعر سعدی را میستایم و بزرگ میدارم. اما به نظرم هرکس حق دارد نظریهاش دربارهی «فردوسی خان که بورژوا بود و مخالف پرولتاریا» یا «سعدی فاسدالاخلاق بدآموز» را ارائه کند و هرچه در این زمینه میاندیشد را بیلکنت بگوید.
این آزادی، اما برای همگان به شکلی متقارن محترم است. وقتی چنین باشد، نمایندگان اخلاق که مخالف داعش و طالباناند نیز سخن خود را خواهند گفت و روشن است که حرف کدام به کرسی دل مردمان خواهد نشست. وقتی زمینشناسان و زیستشناسان هم از حق هواداران زمین-توخالی برای بیان نظر خود برخوردار باشند، آرای همه محک خواهد خورد و آنچه حقیقت است برملا خواهد شد. وقتی کسی (از دید من در طلب شهرتی یا با فریب فرقهای) آزادانه به شاعران بزرگ پارسیگو دشنام داد، کسی مثل من که مخالف است نیز حرف خود را خواهد زد و بر عهدهی خردمندان و بینندگان است که دربارهی راستی و حق داوری کنند. نکته اینجاست که همیشه جبههی داعش و طالبان و هواداران عقاید نامعقول و سلیقههای ساختگی هستند که شکلی از سرکوب بیان را پشتیبانی میکنند. آن کس که هوادار دروغ و باطل است از حق انتخاب مردمان و بیان آزادانهی موضع افراد میهراسد. همیشه «ناخوشآواز»ها نگران شنیده شدن آوازهای دیگرند.
نتیجهگیری: فضای مجازی میدانی است برای آزمودن خویشتن. ضروری است پیش از دشنام دادن به دیگران، هرقدر هم که خود را حق به جانب بدانیم، به معنای این کردار و پیامدهایش بنگریم. به ویژه مهم است دریابیم که آنچه ابراز میکنیم به راستی سخن خودمان است، یا از همراهی با موجی و احیانا جوگیریای ناشی شده است. لازم است این را دریابیم که وقتی اظهار نظری چندان برآشفتهمان میکند که لب به دشنام باز میکنیم، احتمالا آن موضوع، موضع عقلانی و شخصیِ خودمان نیست، که با اندیشیدن آزادانه انتخاب شده باشد. خشم از نظر دیگری و خشونت کلامی نشانهی جایگیر شدن شعاری تعصبآمیز است که نهادهای اجتماعی در کلهی کارگزاری سادهلوح فرو کردهاند.
لازم است این را دریابیم که اظهار نظر دربارهی هر موضوعی (خواه چندش پنداشتن فلان منظره یا زشت دانستن فلان اثر هنری و خواه نادرست دانستن فلان نظریه یا سخن) خشونت کلامی نیست، اما فحش و ناسزا و تهدید، هست. همهی ما نیازمندیم تا موضعی که دربارهی چیزها داریم را خرمندانه محک بزنیم و دانشورانه پالایش کنیم. افکار عمومی مردم ایران هماکنون از آنچه در بسیاری کشورهای دیگر میبینیم، هوشمندانهتر میبیند و زیرکانهتر تحلیل میکند، اما وظیفهی همهی ماست که بکوشیم تا باز هم جزر و مدهای کمتر در آرای ضد و نقیض، و جوزدگیهایی کمبسامدتر در فضای عمومیمان نمایان گردد.