12 سپتامبر
در هواپيما نشستهايد. از اين كه بعد از چند ماه به وطنتان بازميگرديد، خيلي خوشحال هستيد. مسافري كه كنارتان نشسته، خارجي است. اسمتان را از شما ميپرسد. جواب ميدهيد. او حرف ديگري نميزند و در طول پرواز حوصلهتان سر ميرود.
مسافري كه روي صندلي پشتيتان نشسته، يك دختر كوچولوي خوشگل و ماماني است. از مادرش اجازه ميگيريد كه كمي با دخترش بازي كنيد. او اجازه ميدهد. دختر كوچولو را روي پايتان ميگذاريد و با او حرف ميزنيد. مهماندار ميگويد هواپيما به تهران نزديك است و از شما ميخواهد كه بچه را به مادرش برگردانيد.
چند لحظه بعد وقتي مهماندار براي چك كردن كمربند از كنارتان عبور ميكند به شما ميگويد كه پيراهنتان لك شده است. روي شانهتان را نگاه ميكنيد و يك لكه بزرگ قرمز ميبينيد. كمربند را باز ميكنيد و به عقب برميگرديد. لبهاي قرمز دختر كوچولو را نگاه ميكنيد. شما چندين ماه خارج از كشور بودهايد و حالا اگر با اين وضع ديده شويد، نميتوانيد هيچ چيزي را ثابت كنيد.
از جايتان بلند ميشويد و به طرف دستشويي ميرويد. سرمهماندار ميگويد هواپيما بر فراز تهران است و از شما ميخواهد كه روي صندلي بنشينيد و كمربندتان را ببنديد.
مادر دختر كوچولو كه ماجرا را فهميده، ميگويد ميتوانيد در دستشويي ترمينال فرودگاه پيراهنتان را پاك كنيد. با خودتان فكر ميكنيد كه انجام اين كار غيرممكن است. چون در آن صورت همسرتان از پشت شيشههاي سالن انتظار فرودگاه ميبيند كه شما دستشويي را به ديدن او ترجيح دادهايد. چاره ديگري نداريد.
هواپيما فرود ميآيد. موبايلتان را روشن ميكنيد. همسرتان بلافاصله تماس ميگيرد. جواب ميدهيد. او با خوشحالي ميگويد كه پدرش پارتيبازي كرده و الان مانند فيلمهاي هاليوود با اتومبيل، كنار پلكان هواپيما منتظر شما هستند. چشمهايتان را ميبنديد و به زبان انگليسي زير لب با خودتان حرف ميزنيد: «مثل هاليوود، آنها روي باند منتظرند.»
مسافر خارجي كه كنارتان نشسته يك تروريست است و با شنيدن اين حرف شما فكر ميكند كه از سوي سازمان تروريستي براي حمايت او آنجا هستيد و حالا ورود او به اين كشور لو رفته است.
از جايش بلند ميشود و به طرف مهماندار ميرود. يك اسلحه دستساز روي سر او ميگذارد و مهماندار را تا پشت كابينخلبان ميكشد و ميگويد كه ميخواهد وارد كابين بشود. در همين لحظه يكي از محافظان پرواز با اسلحه گروگانگير را تهديد ميكند كه اگر مهماندار را رها نكند، به طرف او شليك ميكند. تروريست با شليك يك گلوله محافظ را زخمي ميكند. او از خلبان ميخواهد كه در را باز كند، در غير اينصورت مسئوليت حوادث بعدي را بر عهده نميگيرد.
كمكخلبان در را باز ميكند. تروريست مهماندار را رها ميكند و وارد كابين ميشود.
او از خلبان ميخواهد كه چرخها را جمع كند و به پرواز ادامه دهد. شما همچنان به جاي ماتيك فكر ميكنيد. تروريست به خلبان ميگويد كه خودش دوره خلباني ديده و كسي نميتواند او را فريب بدهد. سپس در كابين را كمي باز ميكند و با فرياد، اسم شما را صدا ميزند.
نميدانيد چرا شما را صدا زده است. به داخل كابين ميرويد. او ميگويد كه در صورت فرود هواپيما كوچكترين شانسي براي زنده ماندن ندارد و تصميم گرفته هواپيما را به جايي بكوبد. تروريست در جستوجوي يك ساختمان بسيار مهم و حساس است، اما چون با ايران آشنايي ندارد از شما راهنمايي ميخواهد.
با خودتان فكر ميكنيد اگر جوابش را بدهيد در دادگاه شريكجرم او محسوب ميشويد. اما اگر قرار باشد هواپيما با جايي برخورد كند، ديگر دادگاهي تشكيل نميشود. سعي ميكنيد ساختماني را معرفي كنيد كه انهدام آن كمترين تلفات جاني را داشته باشد. برج ميلاد را به او پيشنهاد ميكنيد. تروريست قبول نميكند و ميگويد ميخواهد خسارت و تلفات بالايي به جا بگذارد.
احساس بدي داريد. شما نميتوانيد جان صدها هموطن را بگيريد. به اين فكر ميكنيد كه جز خودتان افراد ديگري هم در هواپيما حضور دارند و اگر شما چيزي نگوييد، او از ديگران ميپرسد. تصميم ميگيريد كار را تمام كنيد. كنار خلبان زانو ميزنيد و به زبان فارسي آهسته به او ثابت ميكنيد كه همكار گروگانگير نيستيد.
خلبان هم ميگويد: «چند دقيقه قبل سوخت هواپيما را تخليه كردم اما چون هواپيما اسقاطي است و نقص دارد، سيستم هشدار تخليه باك عمل نميكند و تروريست متوجه اين قضيه نشده است. الان هم سوخت كافي نداريم و هواپيما تا كمتر از بيست دقيقه ديگر سقوط ميكند. امروز هم 12 سپتامبر است. بزنيم به برج ميلاد، معنادار ميشود.»
از خواب ميپريد.
اطرافتان را نگاه ميكنيد. در هواپيما هستيد. نميدانيد چقدر از اتفاقات را در خواب ديدهايد. مسافر خارجي كنارتان نشسته است. از اين كه او واقعا تروريست نيست، خيلي خوشحال هستيد.
آهسته از مهماندار ميپرسيد چه ساعتي به تهران ميرسيد. او ميگويد: « الان روي باند مهرآباد منتظر پلكان هستيم.» خيالتان راحت ميشود. به خاطر ميآوريد كه همسرتان روي باند منتظرتان است. موبايلتان را روشن ميكنيد. همسرتان بلافاصله تماس ميگيرد. جواب ميدهيد و ميگوييد: «ميدانم كه روي باند، كنار پلكان منتظرم هستي!»
همسر آيندهتان عصباني ميشود و ميگويد: «ميتوانم حدس بزنم كه چه كسي حضور من را به تو لو داده، اما بايد بداني همان آدم به من هم گفته كه چه چيزي روي شانه پيراهنت است.»
پدر همسر آيندهتان مدير همان شركت هواپيمايي است كه با آن سفر كرديد و دخترش با بيشتر مهماندارهايشان دوست است.
برگرفته از كتاب «12 سپتامبر»، نوشته «فرورتيش رضوانيه»
با این دروغ هایتان
من وقتی عنوان این مطلب را خواندم خیلی نگران شدم گفتم شاید اتفاقی افتاد.
خدا لعنت کند هر چی آدم دروغگو رو
به فرورتیش رضوانیه بگویید.
شما بیکار هستید یا چرند پرداز؟