بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت
که در عالم نمیداند کسی احوال فردا را
کد خبر: ۱۱۱۹۸۰۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۹/۱۲
ای آفتابِ روشن و ای سایهٔ همای / ما را نگاهی از تو تمام است اگر کنی
کد خبر: ۱۱۱۶۱۱۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۹/۰۱
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
کد خبر: ۱۱۱۵۳۱۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۸/۲۸
زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی / بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید
کد خبر: ۱۱۱۴۱۸۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۸/۲۵
تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز ما ز جورت سر فکرت به گریبان تا چند
کد خبر: ۱۱۱۳۷۸۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۸/۲۴
نه مردی گر به شمشیر از جفای دوست برگردی / دهل را کاندرون باد است ز انگشتی فغان دارد
کد خبر: ۱۱۱۳۴۳۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۸/۲۲
باب سوم حکایت هفدهم
هم چنین در قاعِ بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوَّتش به آخر آمده و دِرَمی چند بر میان داشت، بسیاری بگردید و ره به جایی نبرد، پس به سختی هلاک شد.
کد خبر: ۱۱۱۲۵۳۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۹/۱۱
باب سوم حکایت شانزدهم
ای کاش پیش از مرگم، حتی یک روز به آرزویم برسم و کامروا گردم / رودی که موجش به زانویم برسد و من همچنان زیر سایهاش مشکم را پر کنم
کد خبر: ۱۱۱۲۵۳۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۹/۰۳
باب سوم حکایت نهم
جوانمردی را در جنگِ تاتار جراحتی هول رسید. کسی گفت: فلان بازرگان نوشدارو دارد، اگر بخواهی، باشد که دریغ ندارد. گویند آن بازرگان به بُخْل معروف بود.
کد خبر: ۱۱۱۲۵۲۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۸/۲۴
/ کس را ز غم من آگهی نیست
آوخ که جهان نه پایدار است
کد خبر: ۱۱۱۰۷۶۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۸/۱۴
هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند / آبروی نیکنامان در خرابات آب جوست
کد خبر: ۱۱۰۸۳۲۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۸/۰۷
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
کد خبر: ۱۱۰۷۶۰۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۸/۰۵
در اوایل دهه ۱۳۴۰ خورشیدی، تقاطع خیابان اکباتان و سعدی در مرکز شهر تهران، منطقه پر جنبوجوش تجاری و فرهنگی بود.
کد خبر: ۱۱۰۷۳۶۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۸/۰۴
باب سوم حکایت پانزدهم
اَعرابی را دیدم در حلقهٔ جوهریانِ بصره که حکایت همیکرد که: وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنیٰ چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده، که همی ناگاه کیسهای یافتم پُر مروارید.
کد خبر: ۱۱۰۴۴۷۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۷/۳۰
باب سوم حکایت چهاردهم
موسی، عَلَیْهِالسَّلامُ، درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده. گفت: ای موسی! دعا کن تا خدا، عَزَّوَجَلّ، مرا کَفافی دهد که از بیطاقتی به جان آمدم.
کد خبر: ۱۱۰۴۴۷۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۷/۲۸
باب سوم حکایت سیزدهم
گفت: بلی! روزی چهل شتر قربان کرده بودم اُمرایِ عرب را، پس به گوشهٔ صحرایی به حاجتی برون رفته بودم، خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش: به مهمانیِ حاتم چرا نَرَوی که خَلقی بر سِماطِ او گرد آمدهاند؟
کد خبر: ۱۱۰۴۴۶۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۷/۲۶
کد خبر: ۱۱۰۳۳۴۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۷/۲۲
کد خبر: ۱۱۰۱۴۲۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۷/۱۶
باب سوم حکایت دوازدهم
چنین شخصی -که یک طرف از نَعْتِ او شنیدی- در این سال نعمتی بیکران داشت، تنگدستان را سیم و زر دادی و مسافران را سفره نهادی. گروهی درویشان از جورِ فاقه به طاقت رسیده بودند.
کد خبر: ۱۰۹۸۳۶۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۷/۲۵
باب سوم حکایت یازدهم
کسی گفت: فلانْ نعمتی دارد بیقیاس، اگر بر حاجتِ تو واقف گردد، همانا که در قَضایِ آن توقّف روا ندارد.
کد خبر: ۱۰۹۸۳۶۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۴/۰۷/۱۹