۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۲:۴۵
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۱۷۷۰۶۰
تاریخ انتشار: ۰۰:۳۱ - ۲۴-۰۵-۱۳۹۰
کد ۱۷۷۰۶۰
انتشار: ۰۰:۳۱ - ۲۴-۰۵-۱۳۹۰

روزي كه سگ‌ها جايگزين سربازان بعثي شدند

 مدتي است كه بعثيان دست به دامن سگ ها شده اند و آنها را در منطقه رها مي كنند . همسنگرم مي گويد: " نيرو هايشان تحليل رفته است كه به جايشان سگ آورده اند ! "

به گزارش  فارس، كتاب جذاب و خواندني "جشن حنابندان " خاطرات محمد حسين قدمي از جمله كتاب هايي است با موضوع دفاع مقدس كه مقام معظم رهبري بر روي آن تقريظ داشته اند. رهبر انقلاب با اشاره به اينكه كتاب «جشن حنابندان» اثر خوب و خوش‌نگارشي است، در تقريظي بر اين كتاب مي نويسد: «روز و شبي چند در لحظه‌هاي پيش از خواب، در فضايي عطرآگين و مصفا و در معراج شور و حالي كه سطور و كلمات نوراني اين كتاب به خواننده خود عطا مي‌كند، سير كردم و خدا را سپاس گفتم، هم بر آن قطره عشقي كه در جان اين نويسنده افكنده و چنين زلال‌ِ انديشه و ذوقي را بر قلم او جاري ساخته است، و هم بر آن دست قدرتي كه نقشي چنان بديع و يكتا بر صفحه تاريخ معاصر پديد آورده و صحنه‌هايي كه افسانه‌وار از ذهن و چشم بشر اين روزگار بيگانه است، در واقعيت زندگي اين نسل از ملت ايران نقش زده است. له الحمدالحامدين ابدا لآبدين.

بيشتر فضيلت‌هايي كه تاريخ انسان را زيور بخشيده و آرايش داده و مشعل و راهنماي افراد بشر شده است. محصول لحظه پرباري از زندگي يك يا چند انسان است. صبر، زهد، امتناع، گذشت، شجاعت، صدق، ايثار، و همه فضايل بشر كه در سرگذشت او مي‌بينيم از اين قبيل است.
هزاران لحظه پربار در هر روز و شب حماسه هشت ساله ملت ايران مكنون است و هر كه با نگاهي هنرمندانه آن‌ها را ببيند و با قلمي هنرمندانه آن را ثبت و ماندگار كند و پيش از اين‌ها، با توفيقي الهي به اين همه دست يافته باشد، مشعل رهروان معراج انساني را جان مايه و فروغ بخشيده است و اين كتاب و نويسنده‌اش در آن زمره‌اند.»

آنچه كه پيش روي شماست بخش هايي از اين كتاب است:

23آذر 1365

بچه ها دوره فشرده را با موفّقيت پشت سر گذاشته اند . هرچند كه اينان همه اعزام مجددند ومجرب، و هر يك در چندين عمليات شركت داشته اند، اما لازم بود تا در اين دوره فشرده كوتاه، گوش و چشم بچّه ها به صدا و سيما آشنا شود . صداي ادوات جنگي و سيماي دوستان جديد . به هر جهت دوره معارفه به اتمام رسيده و زمان نبرد فرا رسيده است . بچه ها ملتمسانه از مسئولين مي خواهند تا آنان را به محوري ببرند كه بدون وقفه وارد عمليات گردند . برادر اميني فرمانده گردان ، بچه ها را به صبر و ذكر و توكل سفارش مي كند .
امروز بچه ها در پوست خود نمي گنجند . آنان اجناس اضافي و وصيت نامه و ساعت و پول و غيره را تحويل تعاون داده و بار سفر را بسته اند، آزاد و سبكبار، رها و سبكبال .
لحظه فراق و جدايي فرا رسيده است . برادر اصغري فرمانده گروهان به جمع بچه ها آمد. از آنها حلاليت طلبيد، عذر خواهي كرد از مزاحمت هاي شبانه روزي، و بعد به توجيه منطقه مهران پرداخت . سفارش هاي لازم را گوشزد كرد .
او زحمات بي دريغش را با لفظ مزاحمت بيان مي كند . مطمئنم كه در كلامش تعارف نيست . از ته دل مي گويد . علّتش را با جمله اي كه روي ديوار نوشته مي يابم :
خودت را حقير و كوچك كن تا بزرگ شوي .
نفس خود را زير پا بگذار تا زير پا نماني .
غرورت را بكش تا زنده بماني .
خود را فراموش كن تا از ياد نروي .
آخرين نماز جماعت را در مسجد اردوگاه خوانديم و پس از آن هجوم بچه ها بود براي امضا كردن طوماري مبني بر بيعت دوباره با امام و ماندن در جبهه تا پايان جنگ .

حالا همه چيز رو براه وآماده است . اتوبوس هاي گل مالي و استتار شده آماده حركت اند . بچه ها پس از گرفتن عكس هاي يادگاري با مسئولين، به طرف اتوبوس ها مي روند . روحاني اردوگاه آنان را بدرقه كرده از زير قرآن رد مي كند . كنار ماشين برادر "محرابيان " را مي بينم . يك بار ديگر توصيه هاي لازم را در مورد پرتاب نارنجك تفنگي به من گوشزد مي كند و لحظاتي بعد اردوگاه را به قصد مهران ترك مي كنيم .

 يكي از بچه ها حديثي را در مورد قرائت "آيت الكرسي " به هنگام سفر نقل مي كند : " هر كس يك بار آن را بخواند ، خداوند يك محافظ همراه او مي كند . اگر دو بار خوانده شود، دو نگهبان و چنانچه 3 بار قرائت گردد، خدا خودش محافظ و نگهبانش خواهد شد. " سپس صلوات و خواندن دسته جمعي اين آيه مباركه. ماشين به سرعت دور مي شود و بچه ها شاداب تر از هميشه مي گويند و مي خندند .
مي خوانند . به شوخي شهداي آينده گردان را به هم نشان مي دهند .

 يكي از ته اتوبوس فرياد مي زند: " براي شادي روح شهداي آينده گردان و شفاي مجروحين صلوات ... " و ديگري: " الهي بشكند (همراه با مكث كوتاهي ) گردن صدام را ، صلوات . " و سومي : " براي رفع سلامتي از وجود صدام ... " و چهارمي ...

25 آذر 1365

...دهلران را پشت سر مي گذاريم . ويرانه هايش انگار انتقام را فرياد مي كنند ! به مهران مي رسيم . ويرانه تر از دهلران نشان مي دهد ولي ستون هايش همچنان استوار مانده و ايستاده اند . در آستانه شهر روي تابلويي نوشته شده: " مهران آزاد شد . قلب امام شاد شد. " و در جاي ديگر : " امام، من هر شب شما را دعا مي كنم . " در يك چشم به هم زدن آن هم در سياهي شب نيروها تعويض مي شوند و ما درجاهاي مشخص شده مستقر مي شويم .

از آن پس، رزمندگان مردانه به پاسداري از اقليم نور ايستاده، در انتظار فرمان حمله لحظه شماري مي كنند . اينك ما در بلند ترين نقاط آزاد شده قرار گرفته و بر آنان كاملاً مسلط و مشرفيم . دشمن آن پايين هاست، ذليل تر از هميشه . آمده بودند تا مهران را به تلافي فاو، گروگان بگيرند . موفق كه نشدند هيچ، از موضع قبليشان هم عقب تر رفته اند . برادر جان محمدي مي گفت : " شب حمله، گردان ما بود كه وارد عمل شد . خيلي راحت و سريع . آنها فرار مي كردند و ما به دنبالشان .

من تا جايي جلو رفتم كه ديگر بچه ها را پشت سر خود نديدم . فهميدم كه تكروي كرده ام و از حدوود و اهداف مشخص شده جلوتر آمده ام . خلاصه چيزي نمانده بود كه اسير عراقي ها شوم . سريع برگشتم و به گردان پيوستم . " بچه ها مي گويند : " جان محمدي با يك سرباز تنومند دشمن دست به يقه شده و در جنگي تن به تن اورا از پاي در آورده بود . " جان محمدي در ادامه حرفهايش - در حالي كه به افق خيره شده بود- آهي كشيد و گفت : " نمي دانم چرا مسئولين اجازه نمي دهند تا خود كربلا يك نفس بتازيم و كار را يكسره كنيم !؟ "

در حالي كه وا گرم صحبت است من به نقشه نگاهي مي كنم . به واقع كه چقدر به كربلا نزديكيم، فقط 90 كيلو متر . تقريباً همان فاصله يك " تكبير " و يك " يا حسين " . شهر كوچك بدره به قدري نزديك است كه حركت ماشين ها و چراغ چشمك زن چهارراه ها به خوبي ديده مي شوند . امروز هم به پايان رسيد . لحظات عمر چه زود مي گذرند ! و من در غربت خاكستري غروب درون سنگر ديده باني مشغول مطالعه هستم، مطالعه نفس خويش . در اينجا براي درك خداوند مشكل زيادي وجود ندارد و اكنون من هستم و او و ديگر هيچ.

10 دي 1365

در اين چند روز ما بوديم و نغمه بمب ها، آتش خمپاره ها و صفير گلوله ها . آتش پر حجم شبانه روزي دشمن بعثي حاكي از هراسي است كه از سپاه ممحمد (ص) بر دل دارد . منورهايش يكي پس از ديگري با صداي شبيه آواز پرنده "يا كريم " بالاي سر روشن مي شود و به قول بچه ها لوله خمپاره انداز ها را به كارگران كنترات داده اند تا آنها را از گلوله پر كنند؛ و آنها هم سالهاست كه هر چه مي ريزند پر نمي شود!

مدتي است كه بعثيان دست به دامن سگ ها شده اند و آنها را در منطقه رها مي كنند . همسنگرم مي گويد : " نيرو هايشان تحليل رفته است كه به جايشان سگ آورده اند ! " ناگفته نماند كه اين سگ ها بلاي جان خودشان هستند . گاهي ناله سگ بيچاره وزبان بسته اي كه روي مين رفته است، خواب دشمن را آشفته كرده وآنان به خيال اينكه نيروهاي شناسايي نفوذ كرده اند هراسناك و وحشت زده منور دستي و نارنجك پرتاب مي كنند و اطرافشان را بدون هدف به رگبار مي بندند!

سنگر تاريك ما براي خودش آئين نامه خاصي دارد. اين سنگر اجتماعي 15 متر طول و2 متر عرض دارد با 3 فانوس كم سو روشن مي شود . حدود 10- 15 تراكت و شعار و آيه و حديث برديوار هاي آن نوشته و نصب شده است. درگوشه سنگر، بالاي سر بيسيم چي، تابلويي است كه برروي آن مواردي ياد آوري شده كه بيشتر روي نظم و نظافت و دقت و حفظش جان دور مي زند. درپايان تابلو، آمده كه عدم رعايت هر يك از موارد مذكور جريمه اي معادل 50 صلوات را به دنبال خواهد داشت!

كنار برادر "كمانكش " مي نشينم . جوان فكور و ساكتي است . خط نستعليق زيبايي دارد . ولي نمي دانم چرا خودي نشان نمي دهد . شايد هم خود نمايي بلد نيست . هر وقت تنها مي شود قلم مي زند . تا مرا مي بيند دفتر كوچكي از جيبش بيرون مي آورد و مي گويد : " همه بچه ها جمله اي به رسم يادگار به من هديه كرده اند . فقط تو مانده اي ... " نظري به دفتر مي كنم . محو جمله هاي زيبا و پر محتواي اين دفتر مي شوم.
با آمدن برادر متين حواسم از رنگ سفيد كاغذ به جمال خاكي اومنتقل مي شود . گويا صحبتي دارد ! عصباني به نظر مي رسد . احتمالاً از دست برادر ... دلخور شده است ! بي احتياطي نمود و همين مسأله برادر متين را دچار ناراحتي كرد. هر چند كه جان براي جان بركفان ، متاعي بي ارزش است و براي تقديمش به خدا سبقت مي گيرند، اما در اينجا حفظ و مراقبت آن براي حفظ اسلام واجب است . اگر يك تار مو و قطره خوني بيهوده و بي ثمر از تو بر زمين ريخته شود، نه تنها جايي به حساب نمي آيد كه مرتكب جرم هم شده اي و بايد استغفار كني . اگر فردي بدون كلاه آهني از سنگر بيرون برود يا توقف و عبوري بيجا و بي هدف داشته باشد، سرش فرياد زده مي شود. با اين وجود بچه هايي كه دل در گرو عشقش نهاده اند محيط جنگي را تفريحگاه خود قرار داده اند . آنقدر خونسرد و آرام زير آتش دشمن قدم مي زنند كه انگار توي باغ بهشتند و زير درخت انجير !

 مثلا يك كمك بيسيم چي كم سن و سال كه عاشق چتر منور است . به محض آمدن منور، مانند كسي كه بادبادكش رد آسمان رها شده باشد به دنبال چتر منور مي دود و داخل ميدان مين مي شود !

عجيب تر ماجراي آن شيرمرد موتور سوار است . او مسير پرخطري را كه در ديد و تيررس دشمن است مي پيمايد . در طول مسير باران خمپاره به سويش باريدن مي گيرد . بلافاصله با موتور روشن روي زمين دراز مي كشد ! حدود 5 دقيقه اي بر رويش اجراي آتش مي شود . پس از تمام شدن گلوله باران دشمن- به خيال اينكه مورد هدف قرار گرفته است - اين رزمنده بي باك برخاسته، سوار بر موتورش به راهش ادامه مي دهد ! و باز دشمن ديوانه وار آتش مي ريزد . سه يا چهار بار اين عمل تكرار مي شود ولي او به سلامت در حالي كه گرد لباسش را مي تكاند و لبخند پيروزي بر لب دارد ميان بچه ها ظاهر مي گردد. وقتي به او گفته مي شود كه چرا با جان خودت بازي مي كني با تبسمي جواب مي دهد : " طوري نيست مي خواهم مهمات دشمن را تمام كنم ! "

در محوري ديگر پرچمي را در مقابل ديد دشمن بر بلنداي صخره اي نصب مي كنند . وقتي دشمن براي انداختنش به انواع سلاح ها متوسل مي شود و به هدف نمي خورد، بچه ها مي خندند و به قول خودشان حال مي كنند و لذت مي برند ! وقتي به آنان اعتراض مي كنيم، مي گويند : " دستور حمله كه به ما نمي دهند ما هم حوصله مان سر مي رود و با اين كارها خودمان را مشغول مي كنيم !! "
به قول شهيد بهشتي: " اينان به كمال نترسيدن از مرگ رسيده اند . "

اين را هم بگويم كه آنها در كمال نترسيدن، مي ترسند ! اما نه از قهر دشمن كه از قهر خداوند قهّار.

14 دي 1365

پتوي استتار درب سنگر را كنار مي زنم ، آنقدر تاريك است كه در نگاه اول چيزي ديده نمي شود . طبق معمول آنان كه خوابيده اند ، زير پا مي مانند . چرتشان پاره ميشود و دادشان به هوا مي رود . كورمال كورمال به آخر سنگر مي روم . حالا چشمم كمي به تاريكي عادت كرده است . بچه ها به گرد فانوس حلقه زده غرق مطالعه اند، به حدي كه متوجه آمدنم نمي شوند !

نامه هاي زيادي روي زمين ولو شده است . دانش آموزان حومه خاني آباد خودمان نوشته اند . با عجله بازشان مي كنم . مي خوانم . لذت مي برم . مهدي كوچك- ميرزايي- به برادران جنگجوي جبهه حق سلام مي كند. نوشته است: " از فرسنگها راه دور، از پشت كوه هاي خاكستري رنگ براي رزمندگان آرزوي موفقيت داريم ... ما در سنگر مدرسه درس مي خوانيم و شما را دعا مي كنيم . "

حميد رضا حاج حسيني : " سلام و درود به برادران رزمنده كه شب و روز در هواي گرم و سرد و آفتاب و باران به نگهباني از مرز هاي آبي و خاكي كشور جمهوري اسلامي ايران مشغولند . هادي رحيمي: " ما در سنگر مدرسه با قلم و دفتر خود مي جنگيم .... من دوست دارم به جبهه بيايم ولي پدر و مادرم مي گويند تو هنوز خيلي كوچكي و من از اين موضوع خيلي ناراحت هستم. "
شهرام محمد مشيري : " اميدوارم هر چه زودتر راه كربلا را باز كنيد و كارواني از راهيان كربلا راه بيندازيد. "

مرتضي گلپايگاني : سعي كنيد دلتنگ نشويد، زيرا از قدرت شما كاسته مي شود ... اميدوارم صحيح و سالم به خانواده هايتان برگرديد . امام زمان نگهدار شما باد . "
مصطفي سياح كرجي : " از خدا مي خواهم كه زودتر بزرگ شوم و به آنجا بيايم و شما را ياري كنم ... اميدوارم راه كربلا باز شود و شما دست امام را بگيريد و با هم به كربلا برويد و نماز بخوانيد . "

***

بچه ها سخت مشغول كندن كانال استحفاظي هستند كه صداي هواپيما به گوش مي رسد بچه ها دست از كار مي كشند و در آسمان به دنبال صدا مي گردند . تيربارچي ها اسلحه را مسلح مي كنند :
- كو، كجاست ؟
- اوناهاش1-2-3 تا !
- اِ ... 6 تا هم پشت سره -12 تا! -خودي نباشه ؟
- نه بابا اوناهاش مگه نمي بيني ميگ عراقيه !
- بزنش...
- نه بابا نمي رسه نزن.
- اگر موشك سام بود دخلشو آورده بوديم!

- بي شرفا بازم دارن ميرن باخترانو بمباران كنند .
ساعتي بعد در اخبار شنيديم كه آسمان باختران مورد تجاوز قرار گرفت و خانه هاي مردم بي دفاع بر سرشان آوار شد . اين خبر قلب بچه ها را آزرد ولي عزمشان را راسختر كرده و اراده پولدينشان را آبديده تر .

با برادر " احد " معاون تيم براي پيدا كردن پليت جهت سقف سنگر كمين به سنگر متلاشي شده صداميان مي رويم . هنوز دست و پاي برخي از اجساد از زير خاك به حالت تسليم بيرون مانده است . از آن همه ميت فقط پلاك گردني بر جاي مانده بود . در حال گشتن و كنجكاوي هستيم كه ناگهان سفارش مسئول دسته در گوشم زنگ مي زند : "لحظه اي توقف بي جا و بي هدف زير آتش خمپاره مسئوليت شرعي خواهد داشت . " فوراً پليت را برداشته، بر مي گرديم . آيه شريفه و جعلنا من بين ايديهم سداً ... را مي خوانيم و براي زدن سقف سنگركمين دست به كار مي شويم .خيلي عجيب است ! در آن سنگر كمين كه به هنگام ديده باني در شب، كلاهت را با تير قناسه مي پرانند دو ساعت تمام كيسه شن ها را به روي سقف -در حالي كه از فرق سر تا نوك انگشتان پايمان درمعرض ديد دشمن است - جابجا مي كنيم، آن هم در روز روشن، اما از تير و خمپاره خبري نيست. انگار كه سالهاست مرده اند ! و براستي هم همين است.
نزديك ظهر است . براي صرف ناهار به ميعاد گاه هميشگي بر مي گرديم . برو بچه ها مقابل سنگر جمع شده اند . تا مرا مي بينند طلب عكس مي كنند . طفره رفتن فايده اي ندارد بايد لبيك گفت . سعي مي كنم كمترعكس يادگاري بگيرم و بيشتر، لحظه هاي حساس و ماندني را شكار كنم، ولي چه مي شود كرد ؟ وقتي فكرش را مي كنم، مي بينم كه همين بچه هاي مخلص پابرهنه و جانباز تاريخ فردا را مي سازند.

كيك ، دو تا ، سه تا ... بچه ها ول كن نيستند ، يكبار جمعي، دوباره با آر پي جي ، سه باره با تير بار و نارنجك انداز ، ...و در اين ميان " بخشي " كه كمي لكنت زبان دارد و با مزه و شيرين و كمي هم "داش مسلك سخن مي گويد ، مرا به كناري مي كشد و رد گوشم مي گويد : "تو را به خدا يه عكس دو نفره با برادر سهرابي - طلبه جوان كم حرف گروه - برامون بگير . " مي گويم تو كه عكس گرفتي ديگر چرا اصرار مي كني كه يك دو نفره ديگر بگيري ؟ با همان لهجه قشنگش مي گويد: " آخه وان مي پره ! " با تعجب مي پرسم : " يعني چه مي پره ؟
 مي گويد : نه بابا جون اين سهرابي بچه دبشي يه ! از قيافه اش معلومه كه شهيد مي شه تو رو خدا يه عكس ... " بلافاصله سهرابي را صدا مي زند روي سكوي پرش ! عكس قبل از پرواز گرفته مي شود . ازدريچه دوربين پروازش را مجسم وتماشا مي كنم . با فرياد دلسوزانه جان محمدي از درون سنگر ، همگي مي رويم وطبق معمول نماز جماعت ... غذا ... استراحت . عده اي دراز مي كشند و گروهي نامه مي نويسند .

 سمندريان - دانشجو - هم مثل گذشته با خودش خلوت كرده و خاطره ثبت مي كند . خيلي دوست دارم ببينم چه مي نويسد ! او هم سعي دارد بداند من چه مي نويسم، ولي هنوز موفق نشده است . هر بار كه تقاضا كرده گفته ام باشد بعد از پاكنويس و بازنويسي . آخر چرك نويس آنقدر قلم خوردگي و زيرنويس و بغل نويس دارد و پر از دست انداز است كه خواننده را مثل زمان رمال ها تا مرز سر گيجه به دور خود مي چرخاند و كلافه مي كند .
بالاخره جلو مي روم و ملتمسانه دفتر را مي گيرم . مي خوانم . ساده و خودماني قلم زده است . در قيد وبند تعابير و تعاريف نيست . در باره من چنين نوشته است : " قدمي مي گويد معلم هستم ولي من گمان مي كنم او از كانون پرورش فكري آمده باشد، چون مرتب عكس مي گيرد و مطلب مي نويسد . "
نزديكي هاي غروب، پيك گروه يك دسته نامه مي آورد و بچه ها طبق معمول شيرجه رفته نامه ها را مي قاپند . نامه اي هم براي من است . به اتاق مطالعه ام _ زير نور تنها روزنه انتهاي سنگر مي روم تا آن را به دور از هياهو بخوانم . درش را باز مي كنم . كبوتر ذهنم را بر فراز خانه و كاشانه پرواز مي دهم .

 جداً كه بوي گيج كننده اي دارد. بوي وطن را مي گويم . اگر لحظه اي غافل شوي از پا درت مي آورد . اگر آني خدا و قرآن ومسئوليت و رسالت را كنار بگذاري يكباره قورتت مي دهد . بي جهت نيست وقتي امام سجاد (ع) براي مرزداران وپاسداران قرآن دعا مي كندمي فرمايد:

" پروردگار من ! به روز مبارزه خاطرش را از ياد زن و فرزند دور كن ، تا غم فراق دلش را نشكند و عزمش را فرو نريزد و به جاي آن حسن نيت و ثبات عقيده در ضميرش بنشان . "
نامه را چندين بار زير و رو مي كنم تا واوي از چشم نيفتد . پايان نامه سفارش شده اگر مي تواني زودتر بر گرد .
در جواب، شعر هميشگي را برايشان مي نويسم :

هر چه خدا خواست همان مي شود
نه اين نه آن فقط همان مي شود
برچسب ها: بعثی ، سگ ، جبهه ، خاطرات ، دفاع مقدس
ارسال به دوستان
وبگردی