راننده تاكسي ته ريش تُنكي داشت. صورتش مثلثي بود و موقع دنده عوض كردن انگار تيك عصبياش بگيرد و نگيرد شانه چپش را يكباره بالا ميانداخت. پشت سرش با دو نفر ديگر چپيده بوديم كنار هم روي صندلي هاي پيكان. دختر لاغر و وارفته اي كه جلو نشسته بود، نرسيده به «هفت تير» پياده شد و منتظر ماند تا باقي پولش را بگيرد.
مكثي كرد و بعد جيغ خفه و بريده اي كشيد:
ـ دو تا چهارراه چارصد تومن ؟
ـ پس چقدر ميشه؟ مفتكي خوبه؟
ـ دويست تومنه . هر روز دارم همينو ميدم.
راننده در حالي كه دنده عوض مي كرد گفت: «خرده ندارم واسه بقيهاش.» و گاز داد و رفت.
مرد ميانسال كنار من هم پياده شد. پانصد توماني داد. بعد گفت: «دويست تومن ميشه آقا،نه چارصد تومن.» راننده خونسرد دنده چاق كرد و گفت: «پول خرد ندارم.»
مسافر سوم پسري بود بيست و سه چهار ساله كه جاي هفت هشت تا شكستگي كهنه و نو روي سر تراشيده اش بود. راننده از او هزار تومان گرفت و بي آنكه چيزي بگويد، كلاج را رها كرد و گاز داد و رفت. نرسيده به پل سيد خندان پياده شدم و رفتم.
راننده بوق زد و كله پيكان اش را گرفت سمتم :
ـ او هوي يابو ، كرايهات،كرايهات ؟
پا تند كردم سمت پياده رو و سر برگرداندم سمتش:
- يابو باباته!...!،خورده ندارم...
منبع: وبلاگ مداد سیاه