وقتی روبه رویم نشست،دلم برایش سوخت،چشمهای به خاطر گریه زیاد متورم وقرمز بودند.حالا که کمی آرام شده بود میتوانستم ازاو بخواهم برایم توضیح دهد که علت این بیتابی چیست؟
دستش را روی دست دیگرش میکوبید ونفرین میکرد...گفتم:معصومه خانم بگو ببینم چی شده؟!او با صدای خسته وگرفته گفت:دیروز باهمون وامی که جور کرده بودین رفتیم بازار ویه سری لوازم واجب مثل گاز ویخچال و...برای جهیزیه دخترم خریدیم.بعدش همه رو بار یه وانت کردیم وقرار شد من ودخترم بریم خونه وآقامونم با وانتی برن خونه.بعد ازرفتن ما،اون راننده به آقامون میگه من یه راه بهتری به شهریار بلدم که زیاد تو ترافیک نمونیم...بعد ازیه جاهایی میره که آقامون اصلا بلد نبوده..بعدش میره تو یه خیابون خلوت که چندتا مغازه داشته ویهو میگه:مثل اینکه راهو اشتباهی اومدم...میشه پیاده شین از اون مغازه دار بپرسین...آخه من اگه پیاده شم ماشین خاموش میکنه...خلاصه آقامون پیاده میشه واز صاحب یکی از مغازه ها راه شهریار رو میپرسه واونم میگه اینجا اصلا به شهریار راهی نداره وکلا اشتباهه...شوهرم میاد که همینو به راننده بگه میبینه نه وانتی هست نه راننده ایی...داد وفریاد میکنه...اما...
معصومه خانم به پهنای صورتش اشک میریخت.دیگر نفرین هم نمیکرد.گویادیگرتوان این کار راهم نداشت.درحالیکه ازجایش بلند میشد گفت: سپردمش به خداولی بیچاره دخترم که عروسیش عقب افتاد...تازه اگه با این اوضاع نامزدیشون بهم نخوره...
نمیدانستم چه بگویم...دلم برایش میسوخت...ولی کاری ازدستم بر نمی آمد.
سوار تاکسی که شدم ذهنم درگیر حرفهای معصومه خانم وبی وجدانی آن راننده بود...چطور نتوانسته بود ازاندک جهیزیه یک دختر چشم بپوشد...آیا نتوانسته بود بفهمد اینها آدمهای دارا وغنی نیستند...اگر عروسی دخترش بهم بخورد...زن بیچاره دق میکند...طفلک دخترش...
با صدای راننده به خود آمدم؛خانم اینجا آزادی ست!
منبع:
وبلاگ دفتر جوانی پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر